نجوا باامام زمان(عج)

مژده که روی خدا ز پرده  برآمد
آیت داور به خلق جلـوه گرآمد
بی خبران رازفیض کل ،خبرآمد
مظهرکـل در لباس جزء درآمد
معنی واجب گرفت صورت امکان
عقل نخستین، بزرگ صـادراوّل
کـا لـبد مستنیر و جـان ممثّـل
راه بـدا را یکی  فروخته مشعل
هادی ومهدی سمیّ احمد مرسل
حجّـت غـایب ولیّ  ایزد  منّان
پرده نشین حریم لم یزلی اوست
شاهـد غیبیّ ودلبر ازلی اوست
مرشد ومولا و پیشوا و ولی اوست
بـاری سرّخفی ونورجلی اوست
خواهش پیدا شماروخواهش پنهان
ای قمـرتـا بناک بـرج امـامت
وی گـهرآبـداردرج کـرامـت
ای بـه قد و قا مت تو شور قیامت
خیز و برا فراز یک سر آن قدوقامت
خیزو برا فروز یک ره آن رخ رخشان
شعرازملک الشّعرای بهار خراسانی
***
سرودمیلاد امام زمان(علیه السّلام )
نگار بی همتا،مه ولا آمد           سلاله ی زهرا،گل خدا آمد
این بهارخوبی هاست،این صفای عشق آمد   
هم نگارمه سیما، هم خدای عشق آمد
گل وفا مهدی  _ بیا بیا مهدی(2)
بیا به روی دل تبسّمی فرما        بیا بسوی دل،تکلّمی فرما
تو،نیاز دلهائی پس چرا نمی آئی
ای حدیث شیدائی،ای بهار زیبائی
گل وفا مهدی- بیا بیا مهدی(2)
بدون تو جانا، ز زندگی سیرم     نگار دل بازا، رکاب تو گیرم
ای، زداغ هجرانت، غم به دل فزون گشته
بی جمال تابانت، دل سبوی خون گشته
گل وفا مهدی- بیا بیا مهدی(2)
***
محشرموعود
برج عصمت ز گریبان قمرآو رده  برو ن
یاکه خورشید درخشنده سرآو رده برو ن
آفتـاب فلک اینک ز زمین کرده طلـوع
یا زمین مهردرخشان ز برآ و رد ه برو ن
دیده بگشوده ویا غنچه ی نرگس شده باز
یا دهـان فلک است وگهرآو رد ه برو ن
مـاه شعـبان به جهان محشرموعود بود
تا زخود حجّت ثـانی عشرآو رد ه برو ن
******
مولودیّه
ای منتظِران مژده که این منتظَر آمد
محبوب خدا حجّت ثانی عشر آمد
در نیمه ی شعبان معظّم به دو صد ناز
مقصود حق از خلقت جنّ وبشر آمد
گیتی شده از طلعت وی مطلع الانوار
از غیب چو نور رخ او جلوه گر آمد
نرجس به خود از شوق ببالد  به دو عالم
چون مادر فرخنده بر این مه پسر آمد
تا گشت مسمّای به نرجس گل نرگس
مطلوب ومعرّز برِ صاحب نظر آمد
از ملک حدوث او ز قِدَم چون که قدم زد
آوازه ی جاء الحقش از عرش برآمد
حق گشت عیان دوره ی باطل سپری شد
ایـّام جفـا و ستـم و ظـلم سـر آمد
ای قائم آل نبی ای مهدی موعود
ای آن که وجودت سبب بحر وبر آمد
ای واسطه ی کون ومکان قاسم الارزاق
کز  پرتوِ تو نوربه شمس و قمر آمد
وقت است که از پرده ی غیبت به در آیی
زیرا که محبّان تو را خون جگر آمد
شعر از محمّد علّامه
***
منتظران نیمه ی شعبان رسید
برتن بی جان جهان جان رسید
مژده بـه یاران که صفاآمده
ایمـنی و مـهرو وفـاآمده
***
برخیزکـه حجّت خـدا می آید
رحمـت زحـریم کبریـا می آید
ازگلشن عسگری گذرکن که سحر
بـوی گـل نرگس زفضا می آید
***
عید سعید
هوش کنید مست را              آب زنید  دسـت را
سجده کنید هست را             عید سعید می رسد
نـوکنید جا مـه را               پاک کنید خا نه را
گل بدهیددوست را                عید سعید می رسد
سیرکنید گشنه را                   آب دهید تشنه را
دورکنید غصّه را                   عید سعید می رسد
أ رج نهید زنده را                یاد کـنید رفـته را
عفو کنید بنده را                 عید سـعید می رسد
***
پیک بهار
رسید مژده که پیک بهارمی آید
شمیم عطر زهرلاله زارمی آید
دمی که نوگل نرگس نقاب بگشاید
شکوفه بر سر هرشاخسارمی آید
هوامسیح نفس می شودزمین سرسبز
زپشت گردزمان تک سوارمی می آید
نسیم عشق به دل های مرده جان بخشد
قرارهـا به دل بی قـرارمی آید
به تیغ عدل مسخّرکند تمام زمین
زلال فیض به هرچشمه سارمی آید
هزارجان گرامی فدای هر قدمش
درآن نفس که گل نوبـهارمی آید
***
بیا که باغ پـراز عطردلربایی توست
نسیم ،چشم به راه گره گشایی توست
بـه دیرپایی شب های انتظارقـسم
کبـوتردلم ای نازنیـن هوایی توست
دعا کـندکـه بـیـاییّ و صـبح سر بزند
که بی ستاره ترین شب شب جدایی توست
***
یک نخ ازجامه ی احرام تو ما را کافی است
نه که مارا همه ی خلق جهان راکافی است
پسرحضـرت نرگـس بـه جمـالت نازم
گوهر و هر تو ما را به دو دنـیا کافی است
درمـنا یا بـه حـرم یـا عـرفات و مشعر
لحظه ای یـاد کنی ازمن شیدا کافی است
گرتو را ضی شوی ازمن همه روزم عید است
نامه ای گرشود ازسوی تو امضا کافی  است
***
یارب عیداست عطا برهمه ده
برماتم واندوه همه خاتمه ده
پایان غم همه ظهورمهدی است
تعجیل فرج به مهدی فاطمه ده
***
روزی گره اززمانه واخواهد شد
راز شب تـار بـرملا خواهد شد
در راه ،عزیزی است که باآمدنش
هرقطب نما ، قبله نماخواهد شد
***
بـرای آمد نت انتـظارکافـی نیست
دعاو اشک دل بـی قرارکافـی نیست
خودت دعاکن ای نازنین که بـرگرد ی
دعای این همه شب زنده دارکافی نیست
***
رواق منظرچشـم من آشیانه ی توست
کرم نماو فرود آ که خانه خانه ی توست
***
تادرپنـاه مصـحف ودردیـن احمدیم
بـرجـمله ی خلایق عـالم سـرآمدیم
هرکس برای خویش پناهی گزیده است
مـا درپــناه مـهدی آل مـحمّـدیم
***
منظرچشم
روشنی طـلعت تـوماه ندارد
پیش تـوگـل رونق گیاه ندارد
جانب دل ها نگاه دارکه سلطان
مُلـک نگیرد ا گـرسـپاه ندارد
ای شه خوبان به عاشقان نظری کن
هیچ شهی چون تو این سپاه ندارد
گوشه ی ابروی توست منظرچشمم
خوش ترازاین گوشه پادشاه ندارد
***
حسن یوسف دم عیسی ید موسی داری
آنـچه خوبان همه دارند تو تنها داری
***
شب انتظار
درآرزوی وصل خزان شد بهـارما
ای وای مـا و این دل امّیـدوارما
او وعده داده است که درجمعه می رسد
این جمعه هم گذشت ونیامد نگارما
مااز گُنَه به کارظهورش گ‍رِه زدیم
با آنـکه اوگشوده گِـرِه ها زکارما
گاهی اگر دعای فرج کـارگر فتاد
شد ما نـع فـرج ، گنهِ بی شمارما
بس شب گذشت وصبح برآمد ولی خدا
کی می رسد به روز، شب انتظار ما
دارد نـوای نـغمه ی عجّل عـلی ظهور
آهـی کـه خیزد ازجگر داغدار ما
برروی آن نوشته که یابن الحسن بیا
هرلاله ای کـه می دمد ازلاله زارما
با شـد اثرکند بـه دل مـهر پرورش
اشکی که می چکد زغمش برعذار ما
***
چشم بیمار
غفلت از یار شدن گرفتارشدن هم دارد
ازشمـا دورشـدن زار شـدن هم دارد
هرکه ازچشم  بیفـتاد محلّش ند هند
عبدآلوده شدن خوارشـدن هم دارد
عیب ازما ست که هرصبح نمی بینیمت
چشم بیمـارشدن تـارشدن هم دارد
همه بـا درد به دنبال طبیبی هستیم
دوری ازکـوی تو بیمارشدن هم دارد
ای طبـیب همه انگاردلت با ما نیست
بد شدن حسّ دل آزار شـدن هم دارد
آن قدرحرف دراین سینه ی ماجمع شده
این همـه عقـده تلنبارشـدن هم دارد
ازکریمان فقرا جود وکـرم می خواهند
لطـف بسیارطـلب کارشدن هم دارد
نـکند منـتظرمـردن مـا یـی آقـا
این بـدی مـانع دیدارشدن هم دارد
مـا أ سیـریم أ سیرغـم دنـیا هستیم
غفلت ازیارشدن گرفتارشدن هم دارد
***
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سال های هجر وشمسی همه بی خورشیدند
تو بیایی همه ساعات وهمه ثانیه ها
از همین روز همین لحظه همین دم عیدند

***
بیابیا که سوختم زهجرروی ماه تو
بهشت رافروختم به نیمی ازنگاه تو
اگرکه نیست باورت بیاکه روبروکنم
بدان امیدزنده ام که با شم سپاه تو
***
مرا عهدی است باجا نان که تا جان دربدن دارم
هوا داران کویـش راچـو جـان خویشتن دارم
***
غم خانه
گفتم که روی خوبت ازمن چرانهان است
گفتا تو خودحجابی ورنه رخم عیان است
گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت؟
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است
گفتم مراغم تو خوشتر زشادمانی است
گفتا که درره ماغم نیزشادمان است
گفتم فراق تاکی گفتا که تا توهستی
گفتم نفس همین است گفتا سخن همان است
گفتم که سوخت جانم ازآتش نهانم
گفت آنکه سوخت اورا کی ناله و فغان است
گفتم که حاجتی است گفتا بخواه ازما
گفتم غمم بیفزا گفتا که رایگان است
گفتم ز(فیض) بپذیر این نیمه جان که دارم
گفتا نگاه دارش غم خانه ی نهان است
اثر طبع ملّا محسن فیض کاشانی( قدّس سرّه)
***
بر سر یوسف اگر نام غلامیت نهند
تا قیامت شرف دوده ی اسحاق آید
***
چه خوش است صوت قرآن زتو دلربا  شنیدن
به رخت نـظاره کـردن سخن خـدا شنیدن
***
اورا به چشم پاک توان دید چون هلال
هردیده جای دیدن آن ماه پاره نیست
***
نوروقبس
ازعمر ا گر چه ما را جز یک نفس نبا شد
جز دیدن جمالت دردل هوس نبا شد
یابن الحسن کجایی داد ازغم جدایی
بازآ که جز تو مارا فریا درس نبا شد
بین خیل عا شقا نت درورطه ی بلایند
بهرنجـات ایشان غیرازتوکس نبا شد
ما نیستیم هرچند لایق به صحبـت تو
دانی که گلستان هم بی خاروخس نبا شد
آن چهره ی دل آرا بنما به ماکه مارا
دردل جزآرزویت درهرنفس نباشد
ماه رخ آشکارا بنما که این جهان را
غیرازفروغ رویت نور و قبس نبا شد
دل داده جمالت تنها نه (جان نثار)است
کوعا شقی که اورا ایـن ملتمس نبا شد
شعرازحاج شیخ رمضان علی جان نثاری (زیدعزّه )
***
جان جهان
تو جان جهانی فدایت شوم          
تو بهتر زجانی فدایت شوم
نه ماهی نه مهری به رویت قسم      
بِه از این وآنی فدایت شوم
چه کردم گناهم چه بوده چرا
ز چشمم نهانی فدایت شود
قلم را شکستم دهان دوختم
تو فوق بیانی فدایت شوم
دلم راکه چون سایه دنبال توست       
کجا می کشانی فدایت شوم
چه کم گرددازتومراهم اگر           
کنارت نشانی فدایت شوم
الا ای تمام جهان ازتـو پُر                
کجای جهانی فدایت شوم
خیال تو دل راصفا می دهد                   
زبس مهربانی فدایت شوم
عجب نیست از شهد وصلت اگر
مرا هم چشانی فدایت شوم
از آن رو نهانی که می بینمت
به هر جا عیانی فدایت شوم
چه پیدا چه پنهان به هرجا روم
امـام زمـانی فـدایت شـوم
نه تنها به (میثم)  به  خلق جهانی
تو کهف امانی فدایت شوم
شعر از غلام رضا سازگار (میثم)
*****
عزیزا کاسه ی چشمم سـرایت
میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پانهی باز     
نشیند خـار مژگانم بـه پایت
***
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
و انگهَم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
***
دل می رود زدستم صاحب دلان خدارا
بیرون خرام ازغیب طاقت نمانده مارا
ای کشتی هدایت ازغرق ده نجاتم
شاید دوباره بینم دیدارآشنا را
ده روز چرخ گردون افسانه است وافسون
یک لحظه خدمت تو بهتر زملک دارا
***
همه شب برآستانت شده کار من گدایی
به خدا که این گدایی ندهم به پادشا هی
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
***
دیده را فایده آنست که دلبربیند
ور نبیند چـه بود فایده بینایی را؟
***
مصلح کل
ای نظام دو جهان بسته به تارمویت
انس بگرفته دل ما به سرگیسویت
دیده گر قابل آن نیست که بیند رویت
سوی عالم نظری ای دل عالم سویت
درهمه عالم وآدم به خیال تو خوشیم
درشب هجربه امیّد وصال   تو خوشیم
به خدا بارفراق توکشیدن سخت است
جرعه ای از می وصل تو چشیدن سخت است
هرسخن جز سخنی ازتوشنیدن سخت است
همه رادیدن و روی تو ندیدن سخت است
ای ز نور تو دل و دیده فروزان ما را
درغم خویش ازاین بیش مسوزان ما را
ای که اکناف جهان سفره ی عام تو بود
رشحه ی فیض ابد ریزش جام توبود
مصلح کل تویی و صلح به نام تو بود
رجعت آل علی بعد قیام تو بود
این تویی آن که جهانت همه تسخیر شود
دولت    آل   علی از تو  جهان گیر    شود
این شب تیره به پایان رسدانشاءالله
یوسف مصربه کنعان رسدانشاءالله
درد ها راهمه درمان رسدانشاءالله
چون که آن حجّت یزدان رسد انشاءالله
اندرآن روز که  او سر ز یهودان  گیرد
شیعه ی بی سروسامان، سروسامان گیرد
شعر از سیّد رضا  مؤّید خراسانی
***
ا گربه زلف دراز تـو دست مـا نرسد
گناه بخت پریشان ودست کوته ما ست
***
منزلگه یار
منزلگه آن یار ا گـرخانه ی من بود
فردوس برین گوشه ی کا شانه ی من بود
شا هـان جـهان را نشدی هـیچ میسّر
آن گنج مرادی که به ویرانه ی من بود
هرگوشه ی چشمی که نمودآن شه خوبان
تیری بـه دل خسته ی دیـوانه ی من بود
گرسوخت مراجلوه دیدارعجب نیست
کان شمع مراد دل دیوانه ی من بود
هرناحیه شد جلوه گرازحسن نگاری
ازپـرتـوآن دلـبرجانانه ی من بود
گرهوش مرا بُرد لبش روح و روان داد
کان آب حیات ومی ومیخانه ی من بود
بُردآن خم ابرو زکنشتم سوی محراب
دربی خبری دید که بتخانه ی من بود
لطف ازلی گفت که ای(فانی  )محروم
آزادیـت ازپـند حکیمانه ی  من بود
شعرازآیه اللّه شیخ محمّدجوادانصاری همدانی (قدّس سرّه )
***
نسیم رحمت
اگر چه روزمن و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدرخاطره انگیز وشاد و رؤیایی است
قطارعمرکـه درانتـظارمی گذرد
به ناگهانی یک لحظه ی عبـورسپید
خیال می کنم آن تک سوارمی گذرد
کسی که آمدنی بود وهست می آید
بدین امید ، زمستان ، بهارمی گذرد
نشسته ایم به راهی که ازبهشت امید
نسیم رحمت پروردگار می گذرد
به شوق زنده شدن عاشقانه می میرم
دوباره زیستنم زین قرارمی گذرد
همان حکایت خضراست وچشمه ی  ظلمات
شبی که ازبر شب زنده دارمی گذرد
شبت همیشه شب قدرباد و روزت خوش
که با تو روز من و روزگار می گذرد
***
دردجنون
درد فراق شاه را من به بیان وگفتگو
شرح نمی توان دهم نکته به نکته موبه مو
جامه ی صبر بردرم چند درانتظار او
قطعه قطعه نخ به نخ تاربه تار پو به پو
می طلبم نشانه ازهرکه رهم نمی دهد
گفته به گفته دم به دم نکته به نکته سو به سو
تا که کنم سراغ ازاو می گذرم به هرطرف
خانه به خانه جا به جا کوچه به کوچه کو به کو
کاش توان گریستن شام وسحر به یاد او
دجله به دجله یم به یم نهربه نهر جو به جو
درد جنون عشق او می کشدم به  برّوبحر
شهربه شهر دِه به دِه درّه به درّه کو به کو
باده بریز ساقیا ساغر غم زخون دل
جام به جام دم به دم خُم خُم هم سبو سبو
تا که کنم نثاراوجان فکار خویش را
زآتش هجر پی به پی و زغم و رنج تو به تو
کشته ی عشق شاه رابلکه برند عاشقان
دست به دست پابه پا شانه شانه رو به رو
***
جمال الله
چو خوش باشد که بعدازانتظاری
بـه امّیدی رسـند امّیدواران
جمـال اللَّه شـود ازغیـب طالع
پدیدارآید اندربزم یاران
همی گوید منم آدم منم نوح
خلیل داورم قربان جانان
منم مولا علی شاه ولایت
منم سبطین وهریک ازامامان
منم موسی منم عیسی بن مریم
منم  پیغمبر آخر زما نا ن
توای عدل خداکن دادخواهی
زجاخیز ای  پناه بی پنا هان 
برون کن زآستین دست خدارا
به خون خواهیّ وازخون نیاکان
توموسی وارشمشیرخدایی
بکِش وانگه بکُش فرعون وهامان
قدم درکربلا بگذار و بستان
سر پرخون ز دست نیزه داران
خبرداری که ازسمّ ستوران
تنی باقی نما نداز شه سواران
تو ای دست خدا با شصت قدرت
بکش تیراز گلوی شیرخواران
شنید ستی چنان دست خدارا
جدا کردنـد ازتن ساربا نان
قدم بگذار و در دروازه ی شام
بپوشان محمل اشترسواران
شعراز آیه الله حاج میرزا محمّد ارباب مجتهد قمی
***
محفل مشتاقان
ای برده گل رویت رونق ز گلستان ها
وز قامت دلجویت پیرایه ی بستان ها
مهرت زدل عاشق هرگز نرود بیرون
ثبت است حدیث تو در صفحه ی دوران ها
هر کس که ترا جوید دست از همه جا شوید
این دل به تو سان گیرد زین بی سرو سامان ها
ای خضر مبارک پی بنمای به من راهی
سرگشته چنین تاکی گردم به بیابان ها
دردی به سر درداست با درد تو درمان ها
زخمی به سرزخم است بازخم تومرحم ها
دامن مکش از دستم باشدکه به امّیدت
یکباره کشی دستم دست ازهمه دامان ها
آیا چه نمایان شد ازچاک گریبانش
کش چون گرهی بگشود شد چاک گریبان ها
پروانه صفت گردم گرد سرهرشمعی
از روی توچون روشن شد شمع شبستان ها
آن کس که توراجویددست ازهمه جاشوید
دل ازتوچسان گیرد  این بی سرو سامانها
مقصود من محزون ازباغ تماشا نیست
چون بوی تو دارد گل کردم به بیابان ها 
پیمانه ی دلها  شدلبریززمهرتو
کزروزازل بستیم باعشق توپیمانها
بر  محفل    مشتاقان ای ماه تجلّی   کن
پروانه صفت سوزم برشمع رخت جانها
***
بیا که وقت تو بسیارو وقت من تنگ است
دو روز آخرعمر است وگوش بر زنگ است
بیا که دل   بیمـار   من      شـفا  بخـشی
وگرنه عاشق چون من برای توننگ است
***
روی یار
ز دوری رخت ای پادشاه حسن وجمال
رسیده جان به لب عاشقان تعال تعال
به ذکرحسن توکرّوبیان عالم قدس
یسبّحـون لـه بـالغدوّ والآصال
امام مهدی هادی شهنشه دوجهان
سمیّ ختم رسل ماحی رسوم ضلال
چنان که نعمت حق است ازحساب برون
ترا برون زحساب است علم وقدروکمال
بیا بیا که همه عاشقان سر از سرشوق
به کف گرفته مهیّا برای استقبال
اگر  نبود   ز یمن   وجود     اقدس   او
به پا نبود نه ارض و نه سما  نه ماه و نه سال
گذشت عمرمن و وصل تونصیب نشد
مگر به خواب ببینم شبی زمان وصال
به عجزولابه توان دیدروی یار(تقی)
به عجزکوش و به زاری بکن تو استقبال
شعرازآیت الله محّمد تقی موسوی اصفهانی(اعلی الله مقامه)
***
نقش عشق
آبرومندم  به عشق روی  تو
سرفرازم به هوای کوی تو
رفرفم  را تا به أو أدنی  رسید   
قاب قوسین خم ابروی تو
من نیم  بیگانه، ازخویشم مران  
سالها خوکرده ام با خوی تو
ما سوا را پشت سرافکنده ام   
تاکه دیدم روی دل را سوی تو
برجبینم نقش عشق خال توست     
درمسلمـانی شدم هندوی تو
ازبهشت عنبرین خوش بو تراست   
گلـشن جـانم بـه یاد بوی تو
رشک سینا شد فضای سینه ام     
ازفـروغ غـرّه ی نیـکوی تو
دل  زهر آ شفتگی آزاد  شد   
تا که شد درحلقه ی گیسوی تو
(مفتقر) سرگشته ی چوگان توست  
سرچـه باشد تا بگرددگوی تو
شعر از آیت الله شیخ محمّدحسین غروی اصفهانی (قدسّ سرّه)
***
کوی عاشقان
چرا به کوی عاشقان دگر گذرنمی کنی
چه شدکه هرچه خوانمت به من نظرنمی کنی
مگرمرا زدرگهت خدا نکرده رانده ای
دگربرای خدمتت مراخبرنمی کنی
نشسته ام به راه تو عاشق یک نگاه تو
زپیش چشم خسته ام چراگذر نمی کنی
خوش است گر مسافری رسد سلامت ازسفر
چه شدکه قصدبازگشت ازاین سفر نمی کنی
دگربه خیل سائلان به سامرا به جمکران
چرا زباب خانه ات سری به درنمی کنی
شده است غصّه ها بسی زحد گذشت بی کسی
مگر برای دوستان دعا دگرنمی کنی
***
هرکه او هم رنگ یـارخویش نیست
عشق او هم رنگ وآبی بیـش نیست
***
مهردرخشنده
ازراه می رسد سحروزنده می شوم
ازیاد ها نرفته وپا ینده می شوم
چون ذرّه ام اگرچه نیم قابل تولیک
با مهرتو، چو مهر درخشنده می شوم
باری نگاه کن که به یک گوشه ی  نگات
مشمول عفو خالق بخشنده می شوم
جانا زلطف گرنپذیری مرا مدام
سرخورده تر زپیش وسرافکنده می شوم
محروم لااقل زدعایت مکن مرا
درمصر،جان ،عزیزنشد بنده می شوم
هرچندای عزیز گرآیی زلطف خویش
دروقت مرگ پیش تو شرمنده می شوم
درآن نفس که همه غرق گریه اند
من با نظربه روی تودرخنده می شوم
***
مقصدما
چهره ی زیبای دوست آینه اش روی توست
سلسله جنبان عشق سلسله ی موی توست
عالم ایجاد را علّت غایی تویی
مجری حکم قضا گوشه ی ابروی توست
باد صبا را بگو بوی ترا آورد
زندگی جان ما ازعسل بوی توست
عزم سفرمی کنند خلق به سوی حجاز
ما به سفر می رویم مقصد ما کوی توست
گرتو بیایی شها ظلم شود رهسپار
چشم همه شیعیان به دست وبازوی توست
***
ولی عصر(عج)
ای ولی عصروامام زمان    
ای سبب خلقت کون وزمان
ای به ولای تو  تولاّی  ما                 
مهر تو آئینه ی دل های  ما
ای به توامیّد همه خاکیان                
بـلکه امیـد همه افلاکیان
دیده ی خلقی همه درانتظار     
کزپس این پرده شوی آشکار
ما که نداریم به غیر از توکس    
ای شه خوبان  تو به فریادرس
خیزوجهان پاک زناپاک کن        
روی زمین پاک زخاشاک کن
شعراز عبّاس حسینی جوهری(ذاکر)
***
آرامش دل ، راحت جان ،روح وروانی
من هر چه بگویم به خدا بهتر از آنی
***
شاهدزمن
ای غایب از نظر نظری سوی ما فکن
آشفته بین زغیبت خودروی مرد و زن
پوشیده نیست حالت افکارما ز تو
حاضرمیان جمعی وغایب زانجمن
ازبسکه دورگشت زمان ظهور تو
نزدیک شد که جان من آید برون ز تن
گربشنوم ظهورترا بعد مردنم
ازشوق زیرخاک بدرّم به تن کفن
دارم نصیحتی زخرد،یاد،ای کریم
فارغ شوی زغصّه اگربشنوی زمن
بگذرازاین زمان که نیاید به کارتو
جز مهر حجّه بن حسن شاهد زمن
شعرازمرحوم آیت الله سیدمحمّدتقی موسّوی اصفهانی (قدسّ سرّه)
***
طلوع سبز
ما از ازل هوای تو در دل نشانده ایم
در سر خیال وصل تو را پرورانده ایم
ای شام تار بسترخودجمع کن که ما
چشم انتظار رؤیت خورشیدمانده ایم
خورشید مازمغرب عالم کند طلوع
نمرود را به بهت و تحیّرکشا نده ایم
خورشیدمعرفت زپس ابرهادرآ
صدکهکشان ستاره به راهت فشانده ایم
زیباترین حدیث شکفتن ،طلوع سبز
وصف ترا به ندبه ی آدینه خوانده ایم
موسی به کوه طور ومسیحابر آسمان
ماهم براق عشق به سوی تو رانده ایم
ای تک سوار جاده ی ایمان عنایتی    
بنگر که راه عمر به پایان رسانده ایم
هرکس به قلب خویش نشانی نموده رسم
ما نقش انتظارتوبر دل نشانده ایم
یاری که می رسد ز ره دور دیدنی است
مااشک شوق به راهش فشانده ایم   
برپای توکدام زمین بوسه می زند   
ما مرکب نگاه به هرسو دوانده ایم
ای جلوه ی  جمال خدا،عدل منتظر 
ما گَرد مهرغیرتواز دل تکانده ایم
ازعمر ما به جز دوسه روزی نمانده است 
آن هم به شوق دیدن روی تو مانده ایم
(ساجد)گمان مبرکه تواین شعرگفته ای
ماشهدوصل دوست به دلهافشانده ایم
شعر ازآقای شیخ مهدی باقری سیانی (زیدعزّه)
***
امام عالمین
رخ نما ای یوسف گم گشته ی کنعان کعبه
جلوه کن ای آفتاب حسن ازدامان کعبه
بازآ تا بازگردانی به پیکر جان کعبه
سربرآور تا به سرآید غم هجران کعبه
ای خدا پیدا ز ذاتت ای فلک محوجمالت
ای همه حجّاج ماتت کعبه  مشتاق صلاتت
برسرم پانه که تقدیم توسازم جان وتن را
آفتاب عالم آرایی نمی دانم کجایی
دوراز مائیّ وبا مائی نمی دانم کجائی
دردل جمعیّ وتنهایی نمی دانم کجائی
پیش من بامن هم آوائی نمی دانم کجائی
تو امام عالمینی جان جانی عین عینی
سامره ، یا کاظـمینی زائر قبـرحسینی
کعبه راگردم به شوقت یامزاربوالحسن را

ای خزان دین بهار از فیض چشم اشکبارت
ای بسان لاله ها دل های خونین داغدارت
ای معطّرآفرینش یاد گلهائی بهارت
مصلح عالم بیا ای عالمی چشم انتظارت
وارث ملک نبوّت سرو بستان مروّت
مشعل بزم اخوّت گوهر بحر فتوّت
کی شود عدل تو گیرد هم زمین را هم زمن  را
شعراز غلامرضاسازگار(میثم)
***
خرّم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومـند نگـاری بـه نگـاری برسد
***
روی خدا
روی به هرسو کنم چشم دلم سوی توست
جنّت اعلای من خاک سرکوی توست
خلق قیامت کنند گرتو قیامی کنی
محشر کبری همان قامت دلجوی توست
هرکه خدا راشناخت دور توگردید و گفت
روی تو روی خدا روی خدا روی توست
خضر حیات ابد یافت زآب بقا
آب بقا تا بقاست تشنه لب جوی توست
جان تمام جهان خاک کف پای تو
دل نه،زمام وجود بسته به یک موی توست
یوسف زهرا بیا لاله ی  طاها بیا
باغ گل دوستان طلعت نیکوی توست
گرچه زتیغت جهان پرشوداز عدل وداد
تیغ عدالت همان طاق دو ابروی توست
***
دیده ای خواهم که با شد شه شناس
تا شنا سـد شـاه را درهـرلبـاس
***  
ند هد فرصت گفـتاربـه محتاج کریم
گوش این طایفه آوازگدا نشنیده است
***
ماه تابان
خوشا آن سرکه چشمانش توباشی
خوش آن چشمی که انسانش توباشی
بود عشق تو به از هر دو عالم
خوش آن عشقی که جانانش تو باشی
همه اعضاء من جسم وتو جانی
خوش آن جُثمان اگر جانش تو باشی
بهشت آن دل که باشدمسکن تو
خوش آن جنّت که رضوانش تو باشی
به است ازکعبه، دل ،گر خانه ی توست
خوش آن کعبه که سکّانش تو باشی
به راه وصل تو تیر از عسل به
خوش آن تیری که پیکانش تو باشی
به جز هجرت مرا دردی به دل نیست
خوش آن هجری که پایانش تو باشی
(جواد) ازغیب رویت دل دو نیم است
خوش آن دل،  ماه تابانش تو باشی
شعرازمرحوم آیت الله حاج شیخ محمّد جواد خراسانی(قدّس سرّه )
***
قطره ی اشک
من که هرشام وسحر پرسش حال تو کنم
چه شود گر نفسی سیرجمال تو کنم
ای شفای دل    غمدیده   غبار    غم   تو
پاک ازاین آینه کی گرد ملال تو کنم
دوست دارم که  شود هستی من یک سر چشم
به امیدی که تماشای جمال تو کنم
دوست دارم که شوم قطره ی اشکی شاید
هاشمی طلعت من تکیه به خال تو کنم
بی خود ازخود شدم آن قدر که درفصل بهار
گل اگر خنده کند گریه به حال تو کنم
گرچه پر سوخته ام من ،به خدا خواسته ام
کـه طواف حـرم کعبه بـه بال تو کنم
ای به توصیف توسی پاره ی قرآن گویا
من بی مـا یه کجا وصف کمال توکنم؟
شعرازآقای مهدی محمّدی
***
چشمی دگر
گرقسمتم شـودکـه تما شا کنم تورا
ای نوردیده جان ودل اهدا کنم تورا       
این دیـده نیست قابل دیدارروی تو
چشمی دگر د هـم که تما شا کنم تورا
تو درمیـان جمعی ومـن درتفکّـرم
کـاندرکجـا بیا یم و پیدا کنم تو را؟
یابن الحسن اگرچه نهانی زچشم من
درعـالم خیـال هویـدا کنـم تو را
همچون (مؤیدم )به تکاپو مگر دمی
ای آفتاب گـم شـده پیدا کنم تورا
شعر از سیّد رضا مؤیّد خراسانی
***
حب ّوطن
من ازآن روز که دربند توأم آزادم                                             
پادشاهم چو به دام تو اسیر افتادم
همه غم های جهان هیچ اثر می نکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرّم آن روز که جان می رود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که درهیچ مقامی نزدم خیمه اُنس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طمع می دارم
یاد تو مصلحت خویش ببرد ازیادم
تا خیال قدوبالای تو درچشم من است
گرخلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجب تر که تو شیرینی و من فرهادم
(سعد یا )حبّ وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم
شعرازسعدی شیرازی
***
زدل مهر رخ تو رفتنی نیست
غم هجرت به هرکس گفتنی نیست
ولیکن سـوزش درد محبّت
به لوح سینه ام بنهفتنی نیست
***
تب عشق
هم صبر زکف رفته هم پرشده پیمانه
مجنون توأم یارا دیوانه ی دیوانه
در تاب وتب وصلت بگذشته ی از خویشم
می سوزم ومی سازم با عشق تو جانانه
هرچند که بیمارم درهجر تو ای مولا
خوش تر زتب عشقم کو آتش مستانه
می ماء معین باشد گو باده همین باشد
مفتی به چه خوش باشی از ساقی ومیخانه
من معتکف کویت حیران به بیابانها
آرام وقراری نیست درخانه وکاشانه
بایاد توأم ای دوست اندوه وملالی نیست
دل گشته اسیر تو باغیر تو بیگانه
***
شراب عرفانی
چقدر خسته ام از این فراق طولانی
زدست رفته قرارم خودت که می دانی
چه می شود که دمی روبه روی بنشینم
چه می شود که مرا نزد خویش بنشانی
خماروخسته وبیمار گشته ام یارا
بریز جرعه ای ازآن شراب عرفانی
اگر چه سوخته جان ودلم زهجرانت
به جز به عشق تو کی می دهم به ارزانی
فغان ز روز و شب تارو تیره ام ای دوست
که ماه پرده نشین شد به شام ظلمانی
صبا اگر خبراز کوی یار می آری
به مژده می دهمت جان ودل به آسانی
بیا گذر کن از این کوی وکوچه گه گاهی
که با عبور تو دل می رود به آسانی
***
یک چشم زدن غافل ازآن شاه نبا شید
شـایدکه نگا هی کنـدآگـاه نبا شید
***
خورشیدجهان تاب
ای مهر جهان آرا یک لحظه تو رخ بنما
براین کره ی خاکی تا خاک بیارایی
خورشید جهان تابی دائم نشوی پنهان
باشد که یکی روزی ازپرده برون آیی
تاریک بود عالم بی روی نکوی تو
روشن شود از نورت آن لحظه که می آیی
آن چهره نشانم ده کز عشق تو مجنونم
ترسم که کشد کارم هر لحظه به رسوایی
ما بنده ی فرما نیم بر خوان تو مهمانیم
سر بر کف وایستاده تا آنچه تو فرمایی
***
به رهت نشسته ام من نظری بر این گدا کن
چو گذر کنی از این ره نظری به زیر پا کن
منِ بینوای مسکین که زهجر تو مریضم
تو بیا ودرد من را به وصال خود دوا کن
دلم از فراق خون شد زدو دیده ام برون شد
قدمی به چشم من نِه دل من زغم رها کن
***
گرمیسّـرنیست ما را کام او
عشق بازی می کنیم با نام او
***
مست روی تو
درآن نفس که بمیرم درآرزوی تو با شم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو با شم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نبینم روان به سوی تو با شم
می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو با شم
به خواب گاه عدم گرهزارسال بخسبم
زخواب عاقبت آن گه به بوی موی توبا شم
به وقت صبح قیامت که سر زخاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو با شم
به مجمعی که برآیند شاهدان دوعالم
نظربه سوی تودارم غلام روی توبا شم
هزار بادیه سهل است باوجود تو رفتن
وگرخلاف کنم (سعدیا)به سوی تو با شم
شعرازسعدی شیرازی
***
شا ها نظربه ماکن لطفی براین گدا کن
دریـک قنوت وتـرت آقا به ما دعا کن
***
چشم مسافرچو برجمال تو افـتد
عزم رحیلش بد ل شود به اقامت
***
رواق منظرچشم من آشیانه ی توست
قدم نما وفرودآکه خانه خانه ی توست
***
دعای چشم
ای خاک مقدم تو توتیای چشم
یک بار پای خویش بنه در سرای چشم
ازبسکه اشک بهرفراق تو ریخته ام
اشکم به گریه آمده است از برای چشم
تنها دعای دیده ی من دیدنت بود
یک بار مستجاب نما این دعای چشم
درهر دلی جمال رخت جلوه می کند
زیباتر ازگلّی وبود این خطا ی چشم
***
یاربا ما ست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحـبت آن مونس جان مارا بس
***
ابرو زما متاب که ما دل شکسته ایم
خاکستریم و بر رخ آتش نشسته ایم
کاری نکرده ایم وکسی را نکشته ایم
بد کرده ایم عاشق روی تو گشته ایم؟
***
گربشکا فند سر و پای من
جزتونیا بند دراعضای من
***
دیوانه ی عشق
ای دل من شیفته ی روی تو
خاطرم آشفته ی گیسوی تو
سرچو برآرم به قیامت زخاک
نیست مرا جز هوس روی تو
پا نکشم هرگز از آن خاک تو
بختم اگر رخت کشد سوی تو
بار دگر زنده شوم بعد مرگ
چون به مشامم برسد بوی تو
کیست که دیوانه نگردد زعشق
چون نگرد سلسله ی موی تو
بِالله ازآن چهره برافکن نقاب
تا نگرم روی چو مینوی تو
***
درد یا ری که تویی بودنم آنجا کافی است
آرزوی دگـرم غایـت بی انـصا فی است
***
شب وصل
گفتمت رخ بنمائیّ  و دلم را بربایی                               
چه توان کرد که دل برده ای ورخ ننمایی
به همه ماه رخت جلوه نماید چه تفاوت                           
که بپوشی روی خود یا به خلائق بنمایی
چه شود پا بگذاری به گلستان خیالم
به خیال شب وصلت غمم از دل بزدایی
همه گوشند که باد ازتو پیامی برساند
همه چشمند که از پرده ی غیبت به در آیی
شکوه از چشم کنم یا گله از بخت که عمری
درکنار توأم و باز ندانم به کجایی
ازکجا می گذری تا سر راهت بنشینم
که به چشمم کف پائی ز ره لطف بسایی
***
گرفیض تو یک لحظه به عالم نرسد
معلـوم شود بود و نبود هـمه کس
***
سرشک دیده
می سوزم از فراقت ای دلبر یگانه                           
تا کی رسد به پایان هجر اندر این زمانه
با یاد خّد وخالت هر روز وشب گذارم
هردم سرشک دیده جوید لبی بهانه
درلجّه ی غم ودرد افتاده این دل زار
این بحر بی نهایت کی می شود کرانه
دارم امید وصلت درعین نا امیدی
شاید رسد به دامم دستم در این میانه
این روزگار غیبت تا کی ادامه دارد
مرغ دلم ندارد جز یادت آب ودانه
عشق رخ نکویت بر جان شرر فزاید
تو خانه صاحب ومن خدمت گذار خانه
***
غوطه دراشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اوّل وپس دیده برآن پاک انداز
***
ران ملخی پیـش سلیـمان بردن
عیب است ولیکن هنراست ازموری
***
بال و پربشکسته
من دست خالی آمدم دست من ودامان تو                                 
سر تا به پا دردو غمم درد من و درمان تو
یابن الحسن یابن الحسن(2)
تو هرچه خوبی من بدم بیهوده بر هر در زدم
آخر به این در در زدم  دست من ودامان تو
یابن الحسن،یابن الحسن(2)
من از همه دررانده ام یا خوانده یا ناخوانده ام
من رانده ی وا مانده ام دست من و دامان تو
یابن الحسن،یابن الحسن(2)
پای من از ره خسته شد بال و پرم بشکسته شد
درها به رویم بسته شد دست من و دامان تو
یابن الحسن،یابن الحسن(2)
گفتم منم در می زنم گفتی به تو سر می زنم
من هم مکرّر می زنم دست من و دامان تو
یابن الحسن،یابن الحسن(2)
سوی تو رو آورده ام من آبرو آورده ام
آخر به این در آمدم دست من و دامان تو
یابن الحسن،یابن الحسن(2)
******
ابروی تو
دیوانه ی رویت منم                        پروانه ی کویت منم
آشفته ی مویت منم                        یابن الحسن یابن الحسن
دنیـا وعقبـایم تویی                     سـالـار ومولـایم تویی
تنهـا تمـنّایم تـویی                      یابن الحسن یابن الحسن
شدقبله ی  من کوی تو                  محـراب جـان ابـروی تو
بینـم شهـا کی روی تو                 یابن الحسن یابن الحسن
یک شب به دیدارم بیـا                  تا من به اشـک دیـده ام
شـویم کف پـای تو را                    یابن الحسن یابن الحسن
دست و من ودامـان تو                     درد و من و درمـان تو
سر ازمن وسـامـان تو                     یابن الحسن یابن الحسن
***
التماس دعا
ابا صالح التماسِ دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش
مدینه رفتی به پابوسِ قبر پیغمبر و ،مادرت زهرا
به دیدار قبر مخفی از،کُوچه ها رفتی یاد ما هم باش
اباصالح التماس دعا(2)
زیارت نامه که می خوانی بر مزار آن تربت خاموش
به دیدار قبر بی شمع مجتبی رفتی یاد ما هم باش
بَغل کردی قبر مادر را،جای ما هم او را زیارت کن
به دیدار نینوا رفتی، نینوا رفتی یاد ما هم باش
اباصالح التماس دعا(2)
شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابوالفضلِ با وفا رفتی یاد ما هم باش
بزن بوسه جای ما روی فرق  عباس و اکبر و اصغر
سر قبرِ قاسم و قبرِ عمّه ها رفتی یاد ما هم باش
اباصالح التماس دعا(2)
به جای ما هم زیارت کن عمّه ات را در کُنج ویرانه
برای بوسیدن آن دُر دانه ها رفتی یاد ما هم باش
نماز حاجت که می خوانی از برایِ فَرَج مسجد کوفه
دعا کردی از برای فَرَج التماسِ دعا یاد ما هم باش
اباصالح التماس دعا(2)
***
معدن سخا
عالم برای تو، جان ها فدای تو
ای نور کبریا،یا صاحب الزّمان(2)
یا صاحب الزّمان، یا صاحب الزّمان(2)
ما خیل منتظر، نالان ومنکسر
ما را مکن رها، یا صاحب الزّمان(2)
یا صاحب الزّمان، یا صاحب الزّمان(2)
از هجر روی تو، گردم به کوی تو
ای صاحب وفا، یا صاحب الزّمان(2)
یا صاحب الزّمان، یا صاحب الزّمان(2)
قربان لطف تو،چشمم بسوی تو
ای معدن سخا، یا صاحب الزّمان(2)
یا صاحب الزّمان، یا صاحب الزّمان(2)
******
محراب من
ای خسـروخـوبان من             ای اختـر تـابـان مـن
ای جان وای جانان من             یابن الحسن ،یابن الحسن
دردیده خالی جای تو                 درهر سـری سـودای تو
سرمی نهـم بر پای تو                  یابن الحسن ،یابن الحسن
دل درکمـند روی تـو                محـراب مـن ابـروی تو
چشم جهـانی سـوی تو                 یابن الحسن،یابن الحسن
من عاشقی درمـانده ام                ازکاروان وا مـانـده ام
منمـا زکـویت رانده ام                یابن الحسن،یابن الحسن
ای خواجه من آن بنده ام              از غیـر تـو دل کنده ام
زاعمال خود شرمنده ام                  یابن الحسن ، یابن الحسن 
ای شهسوارملک جان                       ای وارث پـیغمبران
الغوث یا صاحب زمان                     یابن الحسن یابن الحسن
***
یوسف زهرا
ای مقتدای اتقیا ،آرام جان ما بیا
وی نور چشم اولیا، ای یوسف زهرا بیا
مهدی بیا، مهدی بیا،مهدی بیا،مهدی بیا
هستم گدای کوی تو ،محو رخ نیکوی تو   
و آن آیه ی بازوی تو، ای قامت رعنا بیا 
ای عاکف کویت تقی ،ای عاشق رویت نقی
محبوب جان متقّی ، ای برترین مولا بیا
حور وملک دربان تو  ،عیسی  بود قربان تو
حق گشته هم پیمان تو، ای برترین أسما بیا
طاووس اهل جنتّی،کهف حصین امتّی
صاحب جلال وشوکتی، ای جنّه المأوی بیا
***
پناه شیعیان
تو امام انس وجانی                                    تـو پنـاه شیعیانی
توکه صاحب الّزمانی                                ز سفـر چـرا نیایی
همه عـاشقان رویت                               بنشسته سر به کـویت
زده چشمها به سویت                               چه شـود ز ره بیایی
چو بهار ما خـزان شد                         گـل وسبزه گشته پرپر
گـذر ار به ما نمـایی                          همـه را دهی صفایی
به خیال وصـل رویت                             همه شب در آرزویت
که به خواب بینم از تو                         زجمـال دل ربـایـی
تو ز ما جفـا بـدیدی                       که زمـا همـه بریـدی
زکـرم بـده نـویدی                       تـو عـزیز کبـریـایی
همگـی به غم گـرفتار                      همـه از ستـم در آزار
شده روح وجسم بیمار                بـرسـان بـه مـا دوایـی
***
یابن الحسن
ای سیّد      و سالار ما                                  ای یاورو غمخوارما
هم در سَفَر، هم در حَضَر                  یابن الحسن، یابن الحسن
یابن الحسن، یابن الحسن
کی می کنی یادی ز من                               افتاده ام اندر محن
ای یـادگـار فاطـمه                       یابن الحسن، یابن الحسن
یابن الحسن، یابن الحسن
تو مونس و یار من توئی                         باغ و بهار من توئی
دار و ندار من توئی                               آگه به راز من توئی
یابن الحسن، یابن الحسن
دندان پُر خون نبی                               محراب گلگون علی
طشت پُر از خون حسن                 گوید به صد سوز و محن
یابن الحسن، یابن الحسن
تا کی به یاد جَدّ خود                         اشک از بَصَر جاری کنی
تا کی به یاد عمّه ات                               از سوز دل زاری کنی
در بین ما باشی ولی                                    تنها  عزاداری کنی
یابن الحسن، یابن الحسن
***
سلیمان من
دل پیش تو دارم که تو جانان من استی
آگاه تو ازاین دل نالان من استی
یعقوب صفت چشم به دیدار تو دارم
تو یوسف گم گشته ی کنعان من استی
بینی که دل از هجر تو آرام ندارد
باز آی که آرام دل و جان من استی
تا کی به هوای تو روم خانه به خانه
تا کی به خفا موسی عمران من استی
سوی منِ افتاده ز پا یک نظری کن
من مور ضعیف وتو سلیمان من استی
***
سروبلند
گرمن از باغ تو یک خوشه بچینم چه شود؟
پیشِ پایی به چراغ تو ببینم چه شود؟
یا رب اندر کنفِ سایه ی آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود؟
تو چو خورشید درخشان به همه کون ومکان
گر بود نام تو برلعل نگینم چه شود؟
آخرای خسرو خوبان سلیمان آسا
گر نمایی نظری بر من مسکین چه شود؟
***
راه امید
دستم اگر به دامن آن شاه می رسید
پایم به عرش از شرف وجاه می رسید
دیگر مرا نیاز به گفتن نبود اگر
آن کس که هست از دلم آگاه می رسید
ای کاش آن لطیف تر از بوی گل شبی
آهسته با نسیم سحرگاه می رسید
راه امید بسته ،مگر اینکه باز دوست
چون میهمان ، سرزده از راه می رسید
شعر ازآقای عبدالعلی نگارنده خراسانی
***
کوی سعادت
آنان که به خدمتت رسیدند
درکوی سعادت آرمیدند
افسوس که صد هزار عاشق
مردند وچو من تو را ندیدند
ای پا د شهی که جمع احرار
در نزد تو کمتر از عبیدند
در راه تو هرچه بود دادند
سودای ترا به جان خریدند
اندر طلبت به دشت ووادی
بنـگر که چه راهها بریدند
پروانه صفت بـه دورشمعت
با شوق وشعف همی پریدند
سودای وصـال راشب وروز
درخاطـرومـغز پروریدند
هرلحـظه پی جـدال اعدا
صد گونه حما سـه آفریدند
از یا د تو یک زمان نرفتند
هرچندکه طعنه ها شنیدند
ای خسـرو معـدلت پنا هی
ازلـطف نمـا بـه ما نگا هی
شعرازحجّه الإسلام علی قاضی زاهدی قدّس سرّه
***
غم عشق
دل من از غم هجران رخت غمگین است
بار هجران تو بر سینه ی من سنگین است
به گدائیّ تو بر پا د شهان فخر کنم
پادشاهی که گدایت نبود مسکین است
شادم ازآن که اسیر غم عشق تو شدم
گرچه تلخ است فراق تو، غمت شیرین است
مدّعی گرچه ملامت کندم ازعشقت
عشق تو کیش من ودین من آئین است
چه کنم گر نکنم گریه زهجران رخت
دل سوزان مرا اشک روان تسکین است
هرکه او حلقه زند بر در کاشانه تو
عزّت هردو جهانش به خدا تضمین است
ریزه خواریّ سرسفره تو ما را بس
خاکسار ره تو زندگی اش تأمین است
استخوانی به سگ قافله ی عشق بده
سهم بنده زسر سفره ی مولا این است
***
درآرزوی تو
گفتم که خاک کوی تو باشم ولی نشد
آیینه دار روی تو باشم ولی نشد
گفتم زباغ چشم بپوشم به وقت گل
مفتون رنگ وبوی تو باشم ولی نشد
گفتم که دل بگیرم از آوای رنگ رنگ
تنها درآرزوی تو باشم ولی نشد
گفتم زقید صحبت اغیار بگذرم
دائم به گفتگوی تو باشم ولی نشد
***
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
***
قفس جان
تا کی همه اوصاف جمال تو شنیدن
درکوی تو سرگشته وروی تو ندیدن
گو بهتر از این چیست تجارت به دو عالم
سرمایه ی خود دادن و مهر تو خریدن
چون اهل دلی هیچ ندیدیم به عالم
گوچاره چه چیزست جزازخلق رمیدن
شدمرغ  دل آسوده که در دام تو افتاد
دیگر نکند میل از این دام رهیدن
شد دایره ی کون ومکانم قفس جان
یا رب مددی کز قفسم باز پریدن
مارا همه شب تا به سحر فکر محال است
آن فکر چه باشد به وصال تو رسیدن
یا للعجب از من که نگارم به کنارم
اندر طلبش باز به هرسوی دویدن
هرحکم که فرمان دهیم هست تحمّل        
حکمی که تحمّل نتوان هجرکشیدن                                
***
دلدارمن
هرشبی گویم که فردا یارم آید از سفر                             
چون که فردا می شود گویم که فردای دگر
آنقدرامروز وفردا انتظارش می کشم                                 
کاقبت روز فراق یار من آید به سر
گـربیاید بوسه برخاک کف پایش زنم
تا نماید لحظه ای بر حال زار من نظر
من که می دانم می آید آخرآن دلدار من
لیک می ترسم نبا شد آن زمان از من اثر
من بـه امّید وصالش زنده ماندم تاکنون
وه چه خوش آن دم که بازآیدنگارم ازسفر
گرسر راهش بمیرم نیست غم ای دل چرا
زنده می گردم چو او بنماید ازقبرم گذر
گـربیاید روزگارتـیره ام روشـن شود
شام هجران می شود ازوصل روی اوسحر
***
بارغم تو
از هجر تو بی قرار بودن تا کی؟
بازیچه ی روزگار بودن تا کی؟
ترسم که چراغ عمر گردد خاموش
دور از تو به انتظار بودن تا کی؟
ما راکه به محضرت رسیدن سخت است
دیدن همه را تو را ندیدن تا کی؟
بارغم تو به جان کشیدن آسان
از دشمن توطعنه شنیدن تا کی؟
***
خلیل آتشین سخن
چه روزها که یک به یک غروب شدی نیامدی
چه اشک ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ وچوب شد نیامدی
برای ما که دل شکسته ایم وخسته ایم ، نه
ولی برای عدّه ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح و ظهر نه غروب شد نیامدی
دوباره مکر کافران دوباره جنگ نهروان
چه حیله ها که ساکن قلوب شد نیامدی
شعرازمهدی جهان داری
***
کی آید آن زمانه که در زیر سایه ات
گرگ درنده را به عطوفت شبان کنی
دنیا در انتظار قدوم شریف توست
پس کی نظر به مجمع دل خستگان کنی
اصلاح این جهان نبود کار هیچ کس
کاری که هیچ کس نتواند تو آن کنی
***
زندان غم
ای عا شقان بـرای ظهورم دعا کنید
روزو شبان بـه سوی خدا إلتجا کنید
گـرانتـظارفـرج می کشیـد ، پس
بایدکـه روزوشب همه ازدل  نوا کنید
آن یوسفی که درَچهِ غیبت بود منم
ای قـافـله طناب بـرایم رهـاکنید
بگذشت عـمراشک من زار، ازهزار
با اشک خویش پاک زمن اشک هاکنید
زندان غم مرابه إ سارت کشیده است
ای عا شقان مـرا ز إ سارت رهـاکنید
ازمهدیِ غـریبِ وطن یـادآوریـد
هـرگـاه یـاد، جدّ غریب مرا کـنید
ازمن دراین زمانه نبا شد غریب تر
از بهـرایـن غـریب زمـانه دعاکنید
امـروز سـیل ا شـک بریزید بـهرمن
فردا که شد ظهور زجان خنده هاکنید
شعرازسیّدمحمّدتقی مدّاح
***
قراردل
ألا خورشید عالم تاب ارباب
قرار هردل بی تاب ارباب
نه تنها من که دیدم آفرینش
ترا می خوانَدَت ارباب ارباب
توآن نوری که هر شب بر در تو
گدایی می کند مهتاب ارباب
من آن در را که غیر ازآن دری نیست
کنم با قلب  دقّ الباب ارباب
به بیداری اگـر قابـل نباشم
مرا یک شب بیا در خواب ارباب
به یـاد چشم تـو بیمارم امشب
طبـیبا بـرسـرم بشتاب ارباب
زچشمانم ازاین چشم انتظاری
چکد هم  اشک هم خوناب ارباب
اگرچـه ریزه خوارم بازگویم
بیا امـشب مرا دریاب ارباب
شعرازحیدرتوکّلی
***
مایه ی اعتبار
جلوه ی روی تو شها برده زدل قرار من
گر ندهی به خود رهم وای به روزگارمن
سوخته جسم وجان من زآتش اشتیاق من
کن نظر عنایتی بر من وحال زار من
روز ازل سرشته شد آب و گلم به مهر تو
عهد مودّت تو شد مایه اعتبار من
گر بپذیریم شها بردر خود به بندگی
هست غلامی درت موجب افتخارمن
***
سیّدی انسیّة الحوری صدایت می کند
بین آن دیوارو در زهرا صدایت می کند
صحنه ی خونین عاشورا  صدایت می کند
دور مقتل زینب کبری صدایت می کند
***
خنده ی گل عندلیبان را غزل خوان می کند
دیدن رخسار مهدی درد درمان می کند
مدعّی گوید که با یک گل نمی گردد بهار
من گلی دارم که دنیا را گلستان می کند
*****
منِ گدا و تمنّای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
زحسرت قد وبالای چون صنوبر دوست
***
اگرچه  دوست به چیزی نمی خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
***
دل امیّدوار
خوشا دردی که درمانش تو باشی        
خوشا راهی که پایانش تو باشی
خوشا چشمی که رخسار تو بیند            
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی   
خوشاآن دل که دل دارش تو گردی       
خوشا جانی که جانانش تو باشی
خـوشیّ وخرمیّ وکـا مرا نی                 
کسی دارد که خواها نش تو باشی
چه خوش باشد دل امّیدواری                    
که امّید دل  و جانش تو  باشی  
گل و گلزار خوش باشد کسی را                     
که گلزارو گلستانش تو باشی  
چه باک آید ز کس آن را که وی را               
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست                 
همه پیداو پنهانش تو باشی
( عراقی) را طلب دردی است دایم           
به بوی آنکه  درمانش تو باشی
***
بیا بیا قدمی هم به چشم مابگذار   
وگر رخ تو نبینم مرا به دیده چکار
بیا به کلبه ی  تاریک من نگاهی کن 
که می شود به نگاه تو مطلع الانوار
***
ای در میان جانها ، از ما کنار تا کی؟
مستان شراب نوشند ، ما در خمار تا کی؟
ما تشنگان عشقیم برخاک ره فتاده
ما را چنین گذاری در رهگذار تا کی؟
تو چشمه ی حیاتی سیراب از تو عالم
ما تشنه در بیابان در انتظار تا کی؟
***
سحر خیز مدینه کی می آئی
اَلا ای بی قرینه کی می آئی
قلوب شیعیان دریای خون است
جهان پر شد ز کینه کی می آئی
عزیزم مادرت چشم انتظاره
دوای زخم سینه کی می آئی
***
عمری است که از حضور او جاماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
***
سؤالی ساده دارم از حضورت
من آیا زنده ام وقت ظهورت؟
اگر که آمدی من رفته بودم
اسیر سال وماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم
***
ای سوخته دل سرای دل دار اینجاست
پیوسته کلید مشکل کار اینجاست
گردر پی عشق یوسف زهرائی
خوش آمده ای که خانه ی یار اینجاست
***
دامن لطف
مهدی است آن که نهضت قرآن به پا کند        
مهدی است آن که نیک وبد از هم جدا کند
مهدی است آن که در شب میلا د  او                         
او را به مرحبا ًلک عبدی ندا کند  
مهدی است آن که کینه وبغض ونفاق را                
تبدیل بر محبّت وصلح وصفا کند 
مهدی است آن که پرچم اسلام پاک را                   
برقلعـه های  محکم دشمن بنا کند
مهدی است آن که پرتو اسلام راستین                       
برقلب ها ی تیره و آلوده جا کند
مهدی است آن که با نظری برجمال او                 
هر دردمند غمزده کسب شفا کند
مهدی است آن که دولت عدل جهانیش                    
حقّ عظیم عترت وقرآن ادا کند
مهدی است آن که مُژده ی  فجر طلوع خویش             
ازپایگاه کعبه به گوش آشنا کند
مهدی است آن که وقت نماز جماعتش                        
عیسی به صد نیاز به او اقتدا کند 
مهدی است آن که تازه کند داغ عاشقان              
زان گریه ها که بر حسن مجتبی کند
مهدی است آن که از حرم پاک فاطمه                             
قصد زیارت نجف وکربلا کند
مهدی است آن که رایت سرخ حسین را                        
با پرچم مظّفر خود یک لواکند            مهدی است آن که از غم جانسوز کربلا                        
فریاد یا حسین به رسم عزا کند  
مهدی است آن که باز به رفتار زینبی                         
بر پا عزای تشنه لب کربلا کند
برخیز وباز دامن لطفش( حسان ) بگیر                     
شاید که از کرم به تو هم اعتنا کند
شعر از حبیب الله چایچیان (حسان)
***
ای که دلم زنده به سیمای توست
جان جهان، جان به تولاّی توست
ای دل عالم که دل عالمی
این دل من واله و شیدای توست
اسم تو پر کرده فضای وجود
ما متحیّـر که کجا جای توست
***
شب نیمه‌ی شعبان
برمنتظران این خبر خوش برسانید
که امشب شب قدر است همه قدر بدانید
با نور نوشته است  به پیشانی خورشید
ماهی که جهان منتظرش بود درخشید
***
اشک بصر
ألا ای شب بگو قصد سحر داری نداری
بگو ای ماه از خورشید ما آیا خبرداری نداری
دل ازاین شام تیره پرزخون است
به این خون جگرآیا نظر داری نداری
چه شبها کز فراقت زار نالیدم به خلوت
نگه بر دیده واشک بصر داری نداری
من عمری چون گدایی بر سر راهت نشستم
نمی دانم زکوی خستگان آیا گذر داری نداری
***
کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
***
شاهدعالم سوز
ای شمع جهان افروز بیا                    
وی شاهد عالم سوز بیا
ای مهر سپهر قلمرو غیب                 
شد روز ظهور وبروز بیا
ای طائراسعد فرّخ رخ                     
امروز توئی فیروز بیا
روزم از شب تیره تر است          
ای خود شب ما را روز بیا
ما دیده به راه تو دوخته ایم          
ازما همه چشم مدوز بیا
عمری ا ست گذشته به نادانی         
ای علم وادب آموز بیا  
شد گلشن عمر خزان از غم           
ای باد خوش نوروز بیا
من ( مفتقر)   رنجور     توأم                  
تاجان به لب است هنوز بیا
شعراز آیت الله شیخ محمّد حسین غروی اصفهانی(رحمۀ اللّه علیه)
***
یا صاحب الزّمان به ظهورت شتاب کن           
عالم زدست رفت پا در رکاب کن
***
دوای درد
یک شب اگر به خواب من آیی چه می شود؟
یک بـار اگر رخـت بنمایی چه می شود؟
جـز حسرت نـگاه تـو نبـود مـرا بـه دل
یک شب اگربه خواب من آیی چه می شود؟
تـو شهریـار مُـلک وجودیّ و مـن گـدا
شـه گـرکند نـظر به گدایی چه می شود؟
ازدوری توآئیـنه ی دل گـرفته زنـگ
این زنـگ را ا گر بزدایی چه می شود؟
کرده سـیاه روز مـرا شـام هـجرتـو
این شام اگرتوصبح نمایی چه می شود؟
ازدرد بی کسی دل مـا آمده بـه درد
بردرد ما کنی تو دوایی چه می شود؟
ظـلمت گرفته بی تـو سرای دلم شها
روشن کند رخ تو سرایی چه می شود؟
جان ها رسیده منتظران را به لب همه
یک روزبی خبرز درآیی چه می شود؟
آیی زپـشت پـرده ی غیبت ا گربرون
روشن کنی توارض وسمایی چه می شود؟
پـوشی ا گـرلبـاس فـرج برقـد رسا
خـود بـرجها نیان بنمایی چه می شود؟
گـل بی تبـسّم تـونـخندد،دهـان گل
گربـا تبـسّمت بگـشایی چـه می شود؟
گـرذوالفقارخود توحمایل کنی بـه دوش
گیری به دست خویش لوایی چه می شود؟
تکـیه کنـی بـه کعبه گرفته به کـف لـوا
برخلق ا گرد هـی تو نـدایی چه می شود؟
شعراز سیّد مصطفی آرنگ
***
یا رب فرج امام ما را برسان
آن شاهد اقتدار ما را برسان
اندر بر ما گرنرسانی او را
برحضرت او سلام ما را برسان
***
فدای تو
ای همه ی وجود من فدای خاک پای تو
جان مرا چه ارزشی تا که کنم فدای تو
نه لایقم که رَه بَرم به کنج خلوت حرم
اذن بده که تا شوم سگ در سرای تو
دل به غم تو بسته ام زغیر تو گسسته ام
مستم وسرخوش از ازل زباده ی ولای تو
ای شه ملک جاودان حجّت حق به انس وجان
به پادشاهان جهان فخر کند گدای تو
به هیچ دلربا دگر نمی شود نظاره کرد
کسی که دیده لحظه ای چهره ی دلربای تو

رخسار یوسف
ای گمشده پیدا شو پیدایش حق را بین
آیینه شو وآنگه آیینه ی یکتا بین
رخسار دو صد یوسف در آن رخ زیبا بین
بالای دو صد آدم درآن قدوبالا بین
هم نوح پیمبر را در دامن دریا بین
هم موسی عمران را در وادی سینا بین
در یک رخ زیبا بین خوبان دو عالم را
خوبان  دو  عالم نه  پیغمبر خاتم  را
مهر رخ دل جویش هنگام سحر تابید
روشن تر وزیباتر ازقرص قمر تابید
از قلب ملک سرزد درچشم بشر تابید
گفتی یم هستی را پاکی زگهر تابید
چون شعله به کوه طور از شاخ شجر تابید
هنگام طلوع فجر بر دست پدر تابید
در طلعت او دیدند آئینه ی احمـد را
مانند علی می خواند قرآن محمّد را
اوّل سخن توحید از خالق اکبر گفت
هم حمد الهی چند هم وصف پیمبر گفت
هم آیه ی قرآن خواند هم مدحت حیدر گفت
هم نام امامان را تا خویش سراسر گفت
از ظاهرو باطن گفت از اوّل وآخر گفت
آنکَه به زبانِ دل آن  حجّت داور گفت
من شاهد و مشهودم من حجّت معبودم
من مقصد و مقصودم من مهدی موعودم
***
روز و شب با شوق نگاهت گل نرگس
منتظر هستم سر راهت گل نرگس
ای همه مهرو امیدم مهر تو با جان خریدم
دل به تو دادم اگر که روی ماهت را ندیدم
***
فریادرس
از دل قافله بانگ جرسی می آید
بهر داد دل ما را دادرسی می آید
گل خورشید شکوفا شود از مشرق جان
می دهد مژده که فریادرسی می آید
آخر ای آینه گردان شبستان وصال
برسان آینه را تا نفسی می آید
ای (شهیر) از غم ایام دل آزرده مشو
از دل قافله فریادرسی می آید
***
غایب از نظر
ای غایب از نظرها کی می شود بیایی
در پیش ما نشینی صورت به ما گشایی
در مکّه یا مدینه یا در نجف مقیمی
در شهر کاظمینی یا سُرَّمن رآیی
در کعبه در طوافی یا زائر بقیعی
در مشهد مقدّس یا دشت کربلایی
جانم شود فدایت یا بشنوم نوایت
یا بشنوم صدایت یابن الحسن کجایی
***
غزل خوان
دیده بر راه امام منتظَر داریم ما
روز و شب از هجر رویش چشم تر داریم ما
در بهارستان هستی بی گل رخسار او
لاله آسا داغ هجرش بر جگر داریم ما
گاه با یاد گل رویش غزل خوانیم و گاه
از فراقش ناله چون مرغ سحر داریم ما
گرچه خورشید رخش از چشم ما پنهان بوَد
گوش بر فرمان آن رشک قمر داریم ما
امر او را دست بر چشم اطاعت می نهیم
بر خط فرمان او پیوسته سر داریم ما
بحر طوفان زای هستی را بود فُلک نجات
وای اگر از دامن او دست بر داریم ما
(برزگر) بشنو کلام نغز صائب را که گفت
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
***
یوسف زمان
هر شب به یاد رویت داریم گفتگویت
آن جذبه ی ولایت ما را کشیده کویت
بارید ابر غیبت باران انتظارت
شد حاصل دل ما یاد رخ نکویت
تو یوسف زمانی از ما چرا نهانی
یعقوب وار دائم تا کی به جستجویت
این روزگار غیبت تا کی ادامه دارد
کی می شود معطّر جان از شمیم بویت
ای آفتاب تابان تا کی به ابر پنهان
کی آشکار گردد آن چهره ی نکویت
***
رهبر فاتح
ای سایه ی  قدرت الهی      زیبنده ی توست پادشاهی
ای حاصل دعوت محمّد        احیا شود از تو دین احمد
ای رهبـر فاتح ومظفّـر            ای وارث ذوالفقار حیـدر
سیمای تو پر جلال وگیـرا
چون فاطمه عصمتت خدایی است     
یک دم ز خدا دلت جدا نیست
صـبر  تو  نـدارد  انتهـایی                          
ای شاه مگر تو مجتبایی
از روی تو حق بود نمایان                         
ای پشت و پناه بی نوایان
داری تو سخاوت خدایی                              
زهد و ورع امام هادی
***
کاش معشوق زعاشق طلب جان می کرد
تا که هر بی سروپایی نشود یار کسی
***
یا ابا صالح
ابا صالح دلم سامان ندارد
مگـر هجران تو پایان ندارد
ابا صالح بیا دردم دوا کن
مرا از دیدنت حاجت روا کن
ابا صالح مرا با روسیا هی
به خود راهم بده با یک نگاهی
ابا صالح فقیرم من فقیرم
بده دستی که دامانت بگیرم
ابا صالح چه خوش زیبنده با شد
که تو لعل لبت پر خنده باشد
ابا صالح عزیز آل یاسین
بیا در جمع ما امشب تو بنشین
ابا صالح گدایم من گدایم
به جان مادرت بنما نگاهم
***
هوای وصل
هرچند درهوای وصالت جوان شدم
در زیر پای هجر تو قامت کمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار باوفا
عمرم چو بی تو می گذرد پیر از آن شدم
جز وصل تو زهر چه طلب کردم از خدا
صدبار توبه کردم  وغرق زیان شدم
روز ازل زهجر تو دل با خبر نبود
گفتم بلیّ  و در طلبت نوحه خوان شدم
آن روز بر دلم درِ غمها گشوده شد
کاندر زمینِ بی تو اسیر زمان شدم
***
زدودیده خون فشانم زغمت شب جدایی
همه روزکارم این شدکه بگویمت کجایی
به خـدا دلم شکسته سـرراه تـونشسته
به من غریـب وخسته بنما تویک نگا هی
توکه یاربی کسانی توکه صاحب الزّمانی
بده برگدا امانی توکه خوب وبـا وفا یی
***
درد انتظار
یک لحظه دید هرکس یابن الحسن جمالت
هرگز نمی توان کرد بیرون زدل خیالت
ای شاه ماه رویان تو سرو باغ حسنی
در هیچ باغ نبود سروی به اعتدالت
خلد برین ندارد زیباتراز تورویی
ای جمله خوب رویان مفتون خطّ و خالت
باغ وگل وچمن را یک جا کند فراموش
هرکس کندتماشا سیمای بی مثالت
ازدرد انتظارت جانها به لب رسیده
برعاشقان بی دل ظاهرنما جمالت
غیراز تو با که گوییم اندوه دل که باشد
کوتاه دست عُشّاق از نخله ی وصالت
ظلم وستم جهان را یک سر فرا گرفته
بردار پرده از رخ ای مجری عدالت
بازآ که (جان نثار) است مشتاق روی ماهت
هرچند باشداورا ازروی تو خجالت
شعراز حاج شیخ  رمضان علی جان نثا ری (زید عزّه)
***
عالم آرا
آفتابا بس که پیدایی نمی دانم کجایی
دور از مایی ّ وبا مایی نمی دانم کجایی
جمع ها سوزند گرد شمع رخسار تو و تو
در میان جمع تنهایی نمی دانم کجایی
گاه چون یونس به بحری گه  چوعیسی در سپهری
گاه چون موسی به سینایی نمی دانم کجایی
گاه دلها را به کوی خویش ازهرسو کشانی
گاه خودپنهان به دلهایی نمی دانم کجایی
در جهان جویم رخت یا از جنان گیرم سراغت
در دو عالم عالم آرایی نمی دانم کجایی
هر کجا می خوانمت بر گوش جان آید جوابم
پیش من با من هم آوایی نمی دانم کجایی
کعبه ای یا کربلا یا در نجف یا کاظمین
یا کنار قبر زهرایی نمی دانم کجایی
زخم قرآن را شفا بخشی به تیغ انتقامت
درد غیرت را مداوایی نمی دانم کجایی
مانده بر لب های اصغر همچنان نقش تبسّم
تا برای انتقام آیی نمی دانم کجایی
گل خندان
کجا ست دوست نهم دیده بر قدم هایش
کجاست دوست که سـایم عذار بر پایش
کجاست دوست که تا طلعت رخـش بینم
کجاست دوست که تا بشنوم سخن هایش
کجاست دوست که تا جان کنم به قربانش
که روز و شب بـه دلم نیست جز تمنّـایش
طبیب حـاذق مـا کو که تا مـرض ها را
شفـا دهد به یکی نظـره از نظـرهـایش
کجاسـت آن گل خنـدان که از تبسـمّ او
شـود چـه روز، شب از لمعـه ی ثنـایایش
کجاست آن شه باصولتی که جمله شهـان
ذلیل درگـهِ اویند وبنده آسـایش
کجاست آن مه افلاک تا که درشب تار
روان شـوم بـه تجلاّی نور سیمـایش
کجاست نیرّ اعظم بگو که پشت مکـن
به  خلق تا که عدو سوزد ازشررهایش
کجاست شمس ولایت که تاز پـر تو  او
هرآنچه شب پره هستی خزد به مأوایش
شهـاب ثاقب قهـرخدا کجـاست که تا
بـه تیـر رجـم بـراند مُحـرِّف آیـش
کجا ست کی زپـس  پرده می شود ظاهـر؟
کـه تا (جـواد) ببالد به صـدق دعـوایش
شعر ازآیت الله حاج شیخ محمّد جواد خراسانی (اعلی الله مقامه)
***
شفابخش
ای خوش آن چشم که یک چشم زدن روی تو دید
ای خوش آن گوش که یک لحظه صدای تو شنید
ای خوش آن سر که به خاک سرکویت غلطید
ای خوش آن دست که بر دامن لطف تورسید
ای خوش آن سوخته جانی که چو لب باز کند
درد هـای دل خـود را بـه  تـو  ابـراز  کند
ای شفابخش و صفا بخش دل وجان همه
ای طبیب همه ای دارو ودرمان همه
همه پـروانـه و تو شـمع فـروزان همه
همه جان باخـته ی عشق و تو جانان همه
چه شـود غصّه زدل ها بگشایی ای دوست
از پس پرده ی  غیبت به درآیی ای دوست
دیدن روی تو درعالم غم شادی ماست
عشق تو ذاتی وارثیّه ی اجدادی ماست
نعمت دوستِیت لطف خدادادی ماست
دولت بندگیت نعمت آزادی ماست
چه شود چشم عنایت به جهان باز کنی؟
با جـگر سوخته گانت سخن آغاز کنی
شعرازژولیده نیشابوری
***
لوای فتح
مولای من که باد به جانم بلای او
پیوند خورده هستی من با ولای او
مردن به راه دوست چو آغاز زندگی ست
من زنده ام ازاین که بمیرم برای او
بهتر که خاک گرددو خاکش رود به باد
آن سر که نیست درهوس خاک پاک او
کوفاتحی که چون بفرازد لوای فتح
باشد مسیح سایه نشین لوای او
کو مضطری که چون کند امّن یجیب ساز
ازلطف حق رسدبه اجابت دعای او
گرنزد حق قبول بود یک دعای من
باشدکه من دعا نکنم جز برای او
یارب به سوز حال دل از دست دادگان
ما را دلی بده که بود مبتلای او
یا رب به پاکی دل صاحب دلان پاک
برجان ما ببخش صفا از صفای او
*******         ***
زلال رحمت
نظام بخش جهان وجهان جان مهدی است
امام منتقم و صاحب الزّمان مهدی است
کسی که زمزمه ی عاشقانه اش آرد
نزول بارش رحمت به انس و جان مهدی است
به تشنه گان حقیقت زلال رحمت اوست
به کاروان بشرمیر کاروان مهدی است
وجود او همه لطف است و غیبتش همه لطف
کمال لطف خدا برجهانیان مهدی است
کسی که رجعت والای صالحان زمین
برای یاری او می شود عیان مهدی است
کسی که عدل علی را به معنی اعلی
برای نوع بشرآرد ارمغان مهدی است
کسی که فیض نگاه ولایتش امروز
نگاه دار زمین است وآسمان مهدی است
کسی که با کلماتش به ظاهر وباطن
کتاب حسن خدا راست ترجمان مهدی است
عصاره ی همه ی گلهای احمدی مهدی است
گل همیشه بهار محمّدی مهدی است
***
هستی ما
الا که راز خدایی خداکند که بیایی
تو نور غیب نمایی خدا کند که بیایی
شب فراق تو جانا خدا کند که سرآید
سرآید وتو برآیی خدا کند که بیایی
دمی که بی تو برآید خدا کند که نباشد
ألا که هستی مایی خداکند که بیایی
تو احترام حریمی تو افتخار حطیمی
تو یادگار منایی خدا کند که بیایی
تو مشعری عرفاتی تو زمزمی تو فراتی
تو رمز آب بقایی خداکند که بیایی
به سینه ها توسروری به دیده ها همه نوری
به دردها تو دوایی خدا کند که بیایی
دل مدینه شکسته حرم به راه نشسته
تو مروه ای تو صفایی خدا کند که بیایی
قسم به عصمت زهرا بیا ز غیبت کبری
دگر بس است جدایی خداکند که بیایی
شعر از سیّد رضا مؤیّد خراسانی
***
مهدی جا ن
ای رخت مهردل افروز همه
وی زشفقت شده دلسوزهمه
حسن تـوعا شقی آموز همه
بی توچون شام سیه روزهمه
ما ازآن شمع جـهان افروزیم
که زهجران رخت می سوزیم
ما که لب تشنه ی دیدار توایم
همه نادیـده خریدار توایم
نه خریدار، گرفتار توایم
نه گرفتار ،که بیمار توایم
ای خوش آن روز که رخ بنمایی
دل  و  جـان همـه را  بربـایی
چشم ما حلقه صفت شام وسحر
هست در فکر تو پیوسته به در
همچو یعقوب ز هجران پسر
این نوشتیم به خوناب جگر
کای ای فروزنده تر از ماه بیا
یوسف  فاطمه از چـاه  در آ
خون مظلوم تو را می خواند
آه محروم تو را می خواند
اشک معصوم تو را می خواند
قلب مغموم تورا می خواند
تو گشاینده ی مشکل هایی
تو شفا بخش همه دل هایی
دادگاه تو به پا گردد کی؟
قامت ظلم دو تا گردد کی؟
حقّ مظلوم ادا گردد کی؟
خصم محکوم فنا گردد کی؟
تا به کی فاطمه گوید پسرم؟
تا کی ا سـلام بگوید پدرم؟
روی خونین شد هر دو سرا
فرق بشکافته ی شیر خد ا
نا له های شب   تار    زهرا
پرچـم سرخ شـه کرببلا
همه  گویند بیا   مهدی جان
بشنو ناله ی ما مهدی جان
***
رخ دلربا
دست ببر به آسمان تا مگراز دعای تو
تا نگرم به ماه رخ یا شنوم صدای تو
من که رخت ندیده ام دل رود از دو دیده ام
وای برآن که بنگردآن رخ دلربای تو
یا به دو دیده ام بنه پای ز لطف و مرحمت
یا  که گذار لحظه ای دیده نهم به پای تو
سلسله ی فراق را باز نمی کند کسی
از دل زار من مگر دست گره گشای تو
این معزّ اولیا یوسف فاطمه بیا
تا ببرد دل از همه روی خدانمای تو
ای به وجود ،قائمه چشم وچراغ فاطمه
بیا که سایه افکند برسر ما لوای تو
(میثم )کوی تو منم که پیشتر زبودنم
تو بودی آشنای من من شدم آشنای تو
شعرازآقای غلامرضا سازگار(میثم)
***
وارث انبیا
کیست این اسرار خلقت اصل ورمز آفرینش
درخفاء حمل،ارث از حضرت موسی گرفته
دعوت او مصطفایی صولت او مرتضایی
صورت او مجتبایی عصمت از زهرا گرفته
این هدایت گشته ی حق این کلام الله ناطق
امتـیاز مهدویّـت زایزد یکتا گرفته
با تجلاّی ظهورش عالمی روشن زرویش
جلوه ی حُسنش فروغ از سینه ی سینا گرفته
انبیا را وارث ستی اولیا را مظهر ستی
از جمال و نور یزدان جلوه و سیما گرفته
جذبه ی عشقش بود چون جان به جسم دوستانش
هیبت وخشمش توان ازپیکر اعدا گرفته
کیست یا رب این که دردوران عمرش همچو یوسف
از نظر پنهان وجا در دامن صحرا گرفته
شعر از حاج محمود سیفی شیرازی
***
صورت زیبا
کی رفته ای زدل که تمنّا کنم تو را؟
کی بوده ای نهفته که پیداکنم تورا؟
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من
بـا صد هزار دیده تما شا کنم تو را
مستانه کاش درحرم و د یـربگذری
تـا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را
زیبا شود بـه کارگـهِ عشق کار من
هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را
گرافتدآن زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزارسلسله درپا کنم تورا
رسوای عالمی شدم از شور عا شقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را
خواهم نقـاب ز رویـت بـرافکنم
خورشید کعبه ماه کلیسا کنم تو را
طوبی وسدره گربه قیامت به من د هند
یکـجا فـدای قـا مت رعنـا کنم ترا
شعرازفروغی بسطامی
***
آتش اشتیاق
نقش جمال یار را تا که به دل کشیده ام
یکسره مهر این وآن از دل خود بریده ام
هر نظرم که بگذرد جلوه ی رویش از نظر
بار دگر نکوترش بینم از آنچه دیده ام
عشق مجال کی دهد تا که بگویمی چسان
تیر بلای عشق او بر دل و جان خریده ام
سوزم وریزم اشک غم شمع صفت به پای دل
در طلبش چه خار ها بر دل خود خلیده ام
پاک دل از فراق او می زنم ونمی زند
بخیه به پاره های دل کز غم او دریده ام
این دل سنگم آب شد زآتش اشتیاق شد
بسکه به ناله روزو شب کوره ی  دل دمیده ام
شرح نمی توان دهم سوزش حال خود به جز
ریزش اشک دیده و خون دل چکیده ام
(حیران )تا کی از غمش اشک به دامن آورد
چون دل داغدار او هیچ دلی ندیده ام
شعر از آیت الله میرجهانی ( اعلی اللّه مقامه )
***
غلام سیاهت
گوشه چشمی سوی گوشه نشین کن
زآن که جز این گوشه کس پناه ندارد
گرچه سیه روی شدم غلام تو هستم
خـواجه مـگر بنـده ی سیاه ندارد
هرکه گـدایی آستـان تـو آمد
دولتی اندوخت که شاه ندارد
مهر گیاهت حاصل آن عاشق
آب وگل ما جز این گیاه ندارد
***
سینه سوز
ای غائب ازنگاه وچراغ دل همه
داغ فـراق تـو ، داغ دل همه
گل این شراره بـه بـاغ دل همه
آه ازجگربرآمده آتش گرفته جان
عجّل علی ظهورک یا صاحب الزّمان
ازقلب داغ دیده ندامی رسد بیا
ازمـادرشهـیده ندا می رسد بیا
ازخنجر بریده نـدا می رسد بیا
ای داغ دارلعل لب وچوب خیزران
عجّل علی ظهورک یا صاحب الزّمان
ای پرزاشک چشم تو صحرا بیا بیا
ای آرزوی زینـب کبـری بیا بیا
وی سینه سوزنالـه ی زهرابیا بیا
تا چند سروقامت دخت علی کمان
عجّل علی ظهورک یا صاحب الزمان
***
بارجدایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو بستم
باید اوّل به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکّر تو کجایی
عشق ودرویش نماییّ  وملامت
همه سهلند تحمّل نکنم بار جدایی
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که در آیم به محلّت به گدایی
گفته بودم چو  بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کُشدم غم
من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی
جای پای تو بود دیده ی ما مهدی جان
سوی ما چون شود ار رنجه قدم بنمایی
ترسم از هجر تو عمرم به سرآید آخر
تا کی اندر غم تو سوز دل وشیدایی
***
خلف بوالحسن
برو ای باد صبا کن گذری
ببر از ما سوی آن شه خبری
تو مهین پادشه خوبانی
تو در این پیکـر عالم جانی
به خدا طاقت ما طاق شده
دیده از بهر تو مشتاق شده
تو همان عیسی روح اللّهی
وارث صـدق کلیـم اللّهی
تو محمّد توحسین و حسنی
یـادگـار خلف بوالحسنی
همه از یمن تو روزی خوارند
آسمـان ها همه اندر کارند
گر نبودی تو، افلاک نبود
آب ،دریا، آتش وخاک نبود
چهره ی خلق جهان مسخ شده
سخـن حق عملاً نسخ شده
دوستانت همه سر گردانند
والـه و غم زده و حیرانند
حاش للَّه که عنایت نکنی
مخلصان غرق کرامت نکنی
شعراز حضرت آیت الله مکارم شیرازی(زید عزّه)
***
یوسف گم گشته
ای شمس ولایت که پسِ پرده نهانی
مستور نِه ای چون که به آثار عیانی
پوشیده زخفّاش بود چشمه ی خورشید
با آن که منوّر زرخش گشته جهانی
ما را به جهان بی گل روی تو صفا نیست
زیرا که جهان جسم و تو چون روح وروانی
یعقوب منش منتظر دیدن رویت
تا کی رسد از یوسف گم گشته نشانی
ای حجّت ثانی  عشرآخر نظری کن
تا کی به سر کوی ولایت بدوانی
از آتش هجران تو جانم به لب آمد
ترسم که نبینم رخت ای احمد ثانی
یک عمر نشستم به رهت تا که بیایی
از قید غم وغصّه دلم را برهانی
***
دولت عدل
مهدیا چهره ی زیبای تو دیدن دارد
سخن از لعل  لبان تو شنیدن دارد
چهره بگشا وبرون آ ز پس پرده ی غیب
قامت شیعه ز هجر تو خمیدن دارد
تا به کی حسرت دیدار تو برقلب من است
غم هجران کسی چون تو کشیدن دارد
خرّم آن لحظه ی دیدار تو شاها که مرا
مرغ روح از قفس سینه پریدن دارد
بهر خون خواهی سالار شهیدان جهان
سر شمشیر تو خون ها که چکیدن  دارد
دولت عدل تو را چشم جهان می بیند
بَه که آن دولت  شاهانه چه دیدن دارد
***
چهره بگشا رونما ای درد دلها را دوا
شانه ی ما بار تأخیر ظهورت می کشد
آخر این دست أجل طبل سفر کوبد مدام
کی مرا دست قَدَر روزی به کویت می کشد
***
یا منتظَرا منتظِران را نظری کن
بر محفل ما آی و فقط یک گذری کن
آخر چه شود گام به چشمان بگذاری
منّت به سر جمله محبّان بگذاری
قابل نیم آن چهره ی ماه تو ببینم
از باغ جمالت گل و هم لاله بچینم
بحبوحه ی عمرم به فنا رفت وخزان شد
هنگامه ی رخ بستن ورفتن زجهان شد
آخر نچشیدم مزه از لحظه ی دیدار
جز تلخی هجران رخت ای گل بی خار
***
زائر بیت الله الحرام
من آمده ام سرو قد یار ببینم
با شور وشعف چهره ی دلدار ببینم
مقصود من آن است تا که در حرم امن
بی پرده رخ سید ابرار ببینم
سعیم همه در عمره ودر حجّ تمتع
آن است که آن قافله سالار ببینم
اندر عرفات آمده با دیده ی گریان
تا حشمت او با دل بیدار ببینم
امید چنین است که اندر شب مشعر
آن اختر زیبا به شب تار ببینم
درخیف ومنا چشم به راه قدم دوست
تا از کرمش نعمت بسیار ببینم
امّا چه کنم دیده ی من لایق آن نیست
تا صورت آن مطلع انوار ببینم
یارب تو اگر پاک کنی لوح ضمیرم
ممکن شود آن مخزن اسرار ببینم
صبرم شده لبریز خدایا مددی کن
یک بار جمالش منِ بیمار ببینم
سخت است خدایا به جهان درهمه اقطار
درمسند او ظالم وجبّار ببینم
هست آرزویم آن که به هنگام ظهورش
نابودی افراد ستمکار ببینم
یا رب بدهم عمرکه تا رایت عدلش
منصوب به هر کوچه و بازار ببینم
شعر از آیت الله حاج آقا حسن فقیه امامی (قدّس سرّه )
***
مظهرحق
نور تو در همه وقت و همه جا جلوه گر است
هر که آن نور نبیند خللش در بصر است
هر کجا می گذرم وصف تو را می شنوم
هر طرف می نگرم شمع رخت جلوه گر است
شهریارا به گدایان رهت کن نظری
نظر لطف تو ای شاه به از سیم وزر است
خسروا کی رسد آن روز که ظاهر گردی
دیده ها در رهت ای مظهر حق منتظر است
چهره بگشا که شد آن روز که گیری در کف
ذوالفقاری که تو را شاهد فتح وظفر است
آن که نوشید ز سرچشمه ی فیضت جامی
این جهان خرّم ودر دار بقا مفتخر است
خیزو خون خواهی شاه شهدا کن شاها
انتقام پدر البّته به دست پسر است
(پیروی) منتظر مقدم شا ها نه ی  توست
آتش عشق تو در سینه ی ما شعله ور است
شعرازعلی اکبرپیروی
***
اثربخش دعا
همه عبدیم وتو مولا بأبی انت و امّی
به تو داریم تولّا بأبی انت وامّی
تا به کی وصف تو را گفتن وروی تو ندیدن
پرده بردار ز سیما بأبی انت وامّی
بر وجود تو جهان باقی و افسوس که باشد
جای  تو دامن صحرا  بأبی انت وامّی
ازغم این که بمیریم ونبینیم جمالت
همه نالیم به شب ها بأبی انت و امّی
ای اثر بخش دعا خود تو دعا کن که سر آید
دیگر این غیبت کبری بأبی انت وامّی
طعنه ی خصم زیک سو غم روی تو زیک سو
کرده خونین دل ما را بأبی انت وامّی
دیدن روی تو ودرک حضورت چو (مؤیّد)
همه را هست تمنّا بأبی انت وامّی
شعر از سیّد رضا مؤیّد خراسانی
***
غوث زمان
قطب جهان مهدی صاحب زمان
سرور دین داور کون ومکان
هادی کل مهدی گردون سریر
شمع سبل خسرو آفاق گیر
تازه ترین سرو گلستان جود
زبده ترین گوهر بحر وجود
شاه جهان بخش ولایت مدار
رحمت حق حجّت پروردگار
غوث زمان گوهر بحر صفا
ما حَصَل از خلقت ارض وسما
فیض وجودش زسما تا سمک
خاک درش سرمه ی چشم ملک
مهدی  موعود   شه   منتظر
خسـرو دیـن قائـد جنّ و بشر

***
دوران وصل
شاد باش ای عارف نیکو  سیر
کاین شب هجران سحر گردد سحر
شاد باش ای خسته ی بار فراق
شاد باش ای غرق بحر اشتیاق
می رسد آن شاه وشاهی میکند
حکم از مه  تا به  ماهی می کند
افکند البتّه از رخ این نقاب
فاش سازد امرحق را بی حجاب
می کشد از دشمن حق انتقام
می برد از شرک و از اصنام نام
اولیاء گردند گِردش جمله جمع
همچو پروانه به گرد  نور شـمع
می نشنید بر سریر احتشام
می دهد دنـیا سراسر  انتـظام
از خداوند قدیر بی نظیر
هست این وعده تخلّف ناپذیر

تا کنی از صدق دل تصدیق این
إنّـه لا یُخـلف المیـعاد بین
صبر کن صبر ای به هجران مبتلا
که رسد دوران وصلش برملا
البشاره(صافیِ) صافی ضمیر

که جوان گردد دگر این چرخ پیر
البشاره ای که داری انتظار
میشود آخر سحر این شام تار
البشاره کان شهِ نیکو سرشت
آید وگیتی کند رشک بهشت
شعر از آیت الله محمّد جواد صافی گلپایگانی(قدّس سرّه)
***
چشم انتظار
ای یـادگار عتـرت طا ها   بیا بیا
ای نور چـشم حضرت زهرا بیا بیا
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از بـهر دل نـوازی دلـها بیا بیا
جان های عاشقان تو کانون ماتم است
کی یـا بـد این قلوب، تسّلی بیا بیا
تاکی بسوزم ازغم ورنج تو همچو شمع
می  سـوزد ازبـرایت سـرا پا بیا بیا
دیگر بس است سر به بیابان گذاشتن
ای ره نـورد  درّه وصـحرا بـیا بیا
ای ولی زمان و مکان کی کنی ظهور
تـا کی ترا سـت غیبت کبری بیا بیا
چشم انتظار مانده که از تو شود خبر
مخفی چرا تـو گشته ای از ما بیا بیا
ذکرمدامِ(ملتجی) خسته جانِ توست
ای کـارسـاز دنیی و عـقبی بیا بیا 

شعرازمهندس علی اصغریونسیان         

***
صحنه ی گیتی
ای روشنی دیده ی احرار کجائی
ای شمـع فروزان شـب تار کجائی
ای دسته گل سر سبد    باغ رسالت
ای وارث پـیـغمبر مخـتار کجائی
بر مردم محروم و ستمدیده  ورنجور
ای آنکه توئی مونس وغمخوار کجائی
جان ها به لب آمد زفراق رخ ما هت
هستیم هـمه طالب دیدار کجائی
ای مهدی موعود بیا تا کـه نمائیم
جان و سر خود بهر تو ایثار کجائی
ای منتقم خـون شهیـدان ره حق
بنیـان کن بنیـاد ستمکار کجائی
گلشن شود از مقدم تو صحنه ی گیتی
ای گلشن دین را گل بی خار کجائی
شد(حافظی) از دوری روی تو دمادم
چون منتظران تو دل افکار کجائی
شعر از محسن حافظی کاشانی
***
وارث رنج ها
هجرت احمد به شهر رحمتم                          
مبـدأ و مقصـد بـرای هجرتم
برتمـام رنـج ها وارث  منم                                
سـاکن شعـب ابیـطالب مـنم
من همـان شیر دلیـرخندقم                    
حق بود با من که من هم با حقم
در حرا من با محّمد  بوده ام                   
قـاری قـرآن سـرمد بوده ام
من مـناجـاتیّ  نخلسـتانیم                  
کیسـت عاشق تا بفهـمد من کیم
ذوالفقـار قهـرمـان خـیبرم                     
خطـبه هـای آتشـین مـادرم
من در این عالم تقاص سیلی  ام                     
من شفـای چهـره های نیلـیم
چشـم های دلـربای مجتبی                            
خـانه ی پـر نعمت آل عبـا
اصل معـراج پیمبـرها منـم                              
طـرح ریز امر رهبـرها منم
من تمـام دردهـا را دیده ام                   
کمترآگَه شد کسی از ایده ام
من همان سرخیّ روی مغربم                         
من همـان خانه نشـین یثربم
شهر من گشته غم آباد فدک                   
پیش من باقیسـت اسنـاد فدک
پاسـدار عـزّت وپاکی منـم                                  
دادیـار چـادر خـاکی مـنـم
درکف من گوشواره مانده است          
مـادرم آنجا پسر را خوانده است
قلب من چون آن سند شد ریز ریز     
چون که با خـاک آشنا شد آن عزیز
دسـت های خسته ی زینـب منـم         
قـامت بشکسـته ی زینـب منـم
***
فروغ تو
زسگان کویت ای جان که مـرا د هد نشانی؟
که ندیـدم از تو رویی وگذشـت زندگانی
زغمت چو مرغ بسمل شب و روز می پریدم
چو به لب رسید جانم پس از این دگر تو دانی
همه بنـد ها گشـادی به طریق دلـربایی
همـه دسـت ها ببـستی به کمـال دلستانی
چو به سر کشی درآیی همه عاشقان خود را
ز سـر نیـازمنـدی چو قـلم به سـر دوانی
دل من نشان کویت زجهان نجست عمـری
کـه خبـر نبـود دل را که تـو در میان جانی
تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نُگنجی
تو چه گوهـری که دردل شده ای بدین نهانی
دوجهان پر از گهرشد زفروغ تو ولیکن
به تو کی تـوان رسیدن که تو بحر بی کرانی
همه عاشقان بی دل همه بی دلان عاشق
ز تو مانده اند حیران تو به هیچ می نمانی
دل تشنگان عاشق زغمت بسوخت در تب
چه بوَد اگـر شـرابی برِعاشقـان رسانی
به عتاب گفته بودی که بر آتشـت نشانم
چو مرا بسـوخت عشقت چو بر آتشم نشانی
اگـر از پی تو( عطّـار) اثر وصـال یابد
دو جهـان به سر در آید به جـواهر معانی

***
آه سحر
اگر آن نائب رحمان ز درم بازآید
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
دارم امّید خدایا که کنی تأخیری
دراجل تا به سرم تاج سرم باز آید
گر نثار قدم مهدی هادی نکنم
گوهر جان به چه کار  دگرم باز آید
آن که فرق سر من خاک کف پای وی است
پادشاهی کنم ار او به سرم بازآید
کوس نو دولتی از بام سعادت بزنم
گر ببینم که شه دین ز حرم باز آید
می روم  در طلبش کوی به کو دشت به دشت
شخصم ار باز نیاید خبرم باز آید
(فیض) نومید مشو در غم هجران وصال
شاید ار بشنود آه سحرم باز آید
شعر از ملّا محسن فیض کاشانی(أعلی الله مقامه الشّریف)
***
دامان یار
عاشقان را گر همه ملک جهان آید به دست
دیده بر بندند از آن تا دل سِتان آید به دست
پشتِ پا بر عالم هستی زند از اشتیاق
تا مگر دامان یار مهربان آید به دست
دشت هجران را نمایند آبیاری زاشک چشم
تا که محصول وصال از بذر جان آید به دست
گر کنار جوی چشم خود نشینی در بهار
عاقبت دیدار آن سرو روان آید به دست

***

گوشه ی چشم
عمری بود که عاشق و دیوانه ی توأم
در آرزوی گردش پیمانه ی توأم
ای شمع دل فروز سراپا مرا بسوز
با سوختن بساز که پروانه ی توأم
فخرم همین بس است که ارباب من تویی
مولا ردم مکن کلب در خانه ی توأم
من قانعم به گوشه ی چشمی اگر کنی
ممنون لطف نرگس مستانه ی توأم
مولای من مرا به غلامی قبول کن
چون ریزه خوار سفره ی شاهانه ی توأم
شرمنده گر چه پیش تو از رو سیاهیم
در آرزوی لطف کریمانه ی توأم

***

حریم تو
گر عشق تو در قلب بشر خانه بگیرد
گنجی است که جا در دل ویرانه بگیرد
در منزل اجلال تو درحال خبر دار
جبریل امین پرده ی این خانه بگیرد
برگرد حریم تو که دست طلب ماست
چون دامن شمعی است که پروانه بگیرد
از لشکر شیطان دگر این دل نهراسد
گر قلب مرا عشق تو جانانه بگیرد
مستانه بکوبد به سر هر دو جهان پای
از دست تو هر شخص که پیمانه بگیرد
***
دیدارگل
گل زگلزار رخ ماه  تو چیدن دارد
قامت سرو دل آرای تو دیدن دارد
بهر دیدار گل روی تو چون بلبل مست
هی از این شاخه به آن شاخه پریدن دارد
هر که شد ریزه خور سفره ی احسان تو گفت
لب لعـل نمکین تو مکیـدن دارد
بهرعشّاق جگرسوخته درمذهب عشق
دل به عشق رخ ماه تو طپیـدن دارد
به حقیقت لب خود باز کن  ای آیت حق
که حقیقت زلبـان تو شـنیدن دارد
همچو مجنون دل افسرده به صحرای جنون
در ره وصل تو صد جامه دریدن دارد
نازنیـنا همه دارند بـه ناز تو نیـاز
نازکـن نـازکه نـاز تـوکشیدن دارد   
عوض اشک زدوری توای سروروان
خون دل ازصدف دیده چکیدن دارد
بهرصید توچوصیّاد به هرکوه وکمر
سختی وخستگی راه ودویدن دارد
من (ژولیده )به هرجا که رسم میگویم
گل زگلـزاررخ مـاه توچیدن دارد
شعر از ژو لیده نیشابوری
***
مهدی دین
ای حریم کعبه مُحرِم برطواف  کوی تو
من به گِرد کعبه می گردم به یاد روی تو
گر چه بر مُحرِم بود بوییدن گل ها حرام
زنده ام من ای گل زهرا زفیض بوی نو
ما ودل ای مهدی دین بر نماز استاده ایم
من به پیش کعبه، دل در قبله ی ابروی تو
از پی تقصیر ،جان دارم که قربانی کنم
موقع احرام اگر چشمم فتد بر روی تو
اشک ها از هجر تو نم نم چو زمزم شد روان
کی رسد این تشنگان را قطره ای از جوی تو
دست ما افتادگان را هم در این وادی بگیر
ای که نقش از مُهر جاءالحق بود بازوی تو
***
اسیرعشق
خانه ات را حلقه بر در می زنم
گرد بام خانه ات پر می زنم
آن قَدر در می زنم این خانه را
تا ببینـم روی صاحـب خانه را
تا به عشق خود اسیرم کرده ای
از علائق جمله سیرم کرده ای
من به غیر تو ندارم هیچ کس
مهدی زهرا به فریادم برس
***
شعله ی عشق
دیده هرچند که از دیدن تو محروم است
پـرتو حسـن تو بر اهـل نظر معلوم است
شعله ی عشق تو از چهره ی زردم پیداست
گر که در پرده ی دل از غم تو مکتوم است
ای خوش آن دم که چو گل با لب خندان آیی
که دل منتظران بی تو بسی مغموم است
دل بشکسته به دست تو شود باز درست
ای که در پنجه ی مهر تو دلم چون موم است
نظر لطف تو سرچشمه ی فیض است وبقا
هـرکه از چشم تو افتـد به فنا محکوم است
***
چه انتظارعجیبی تو بین منتظران هم ،عزیز من،  چه غریبی
عجیب ترآن که چه آسان نبودنت شده عادت
چـه کودکـانه سپـردیم دل به بازی قسمت
چه بی خیـال نشستیم نه کـوششی نه وفایی
فـقط نشـسته  وگفتـیم خـدا کند که بیـایی
***
افطاری با امام زمان(علیه السّلام)
کاش در این رمضان لایق دیدار شوم
سحری با نظر لطف تو بیدار شوم
کاش منّت بگذاری به سرم مهدی جان
تا که هم سفره ی تو لحظه ی افطار شوم
***
ای جودِ توّ سرمایه ی بودِ همه کس
ای ظلّ وجود ِتو وجود ِهمه کس
گر فیض تو یک لحظه به عالم نرسد
معلوم شود بود ونبودِ همه کس
***
خادم درگـه تو جبـرائیل
بنـده ی کوچـک تو میـکائیل
عبد فرمـان برِ تو عزرائیل
خاک پا بوس درتو هم  اسرافیل

همه محـکوم به فـرمان توأند

یک سره ریزه خور خوان توأند

***
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات وبنگر
کـز آتش درونم دود از کفـن برآید
بنمای رخ که جمعی حیران شدند و واله
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
***
صاحب عیار
هوا خواه توأم جانا ومی دانم که می دانی
که هم نا دیده می بینیّ وهم ننوشته می خوانی
ملک در سجده ی آدم ،زمین بوس تو نیّت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حدّ انسانی
***
به حسن وخلق و سخاکس به یارما نرسد
تـرا دراین سـخن انـکارکـارما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
یکی بـه سکّه ی صاحب عیارمـا نرسد
هـزارنقـش برآید بـه روزگارویـکی
بـه دلپـذیری نقـش نگـارمـا نرسد
ا گرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسـی به حسن وملاحت به یارما نرسد
***
مهتاب گوشه ای است زحسن وجمال تو
خورشید ذرهّ ای است ز وصف کمال تو
ای مشعل هدایت و ای رونق بهار
حسرت برند رود ودرختان به حال تو
***
سرمایه ی غم زدست آسان ندهم
جان بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
این درد به صد هزار درمان ندهم
***
این جمعه نیا امیرمان می آید
آن جمعه نیا وزیر مان می آید
داریم حساب می کنیم آقا جان
با آمدنت چه گیرمان می آید؟
***
یکی ازجمعه هاجان خواهدآمد
به درد  عشق درمان خواهدآمد
غبارازخـانـه های دل بگیرید
که براین خانه مهمان خواهدآمد
***
تقصیرمن است این کـه کـم می آیی
هـرگـاه شـدم اسیرغـم ، می آیی
این جمعه وجمعه های دیگرحرف است
آدم بشـوم سـه شـنبه هـم می آیی
***
عادت
هرجمعه که شد بیا که ما بیداریم
این جمعه فقط نیا عروسی داریم
ازجور زمـانه ما شـکایت داریم
اندازه  کوه وصخره حاجت داریم
ما مشکلمان گرانی وبیکاری است
آقا بـه نبودن تـوعـادت داریم
صد موعظه کـن ولی زتسلیم نگو
ازخمس وزکات وضرب وتقسیم نگو
آقا تـو بیا ولی فقط بـا یک شرط
ازآنچه که مـا دوست نداریم نگو
***
روی دیدارتوأم نیست وضو ازچه کنم ؟
دیگراین جامه صدوصله رفوازچه کنم؟
هردم ازرهگذری زنگ سفرمی شنوم
تکیه برعمرچنین بسته به موازچه کنم؟
رو بـه هرسوی کنم نقش توآید به نظر
باچنین نامه سیا هی به توروازچه کنم ؟
***
درنگ
من ازاشکی که می ریزد زچشم یارمی ترسم
ازآن روزی کـه اربابم شـود بیمارمی ترسم
رها کـن صحبت یعقوب ودوری وغـم فرزند
من ازگرداندن یـوسف سـربـازارمی ترسم
همه گـویند ایـن جمعه بیا امّا درنـگی کن
ازاین کـه باز عا شورا شود تکـرارمی ترسم
تمام عمر،خودرا نوکراین خانـدان خواندم
ازآن روزی که منصب می شود انکارمی ترسم
***
این شرح بی نهایت کز وصف یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
***
من وازتوجدایی وای برمن
تو و بی اعتنایی وای برمن
به وقت مرگ ودرروزقیامت
سراغم گـرنیایی وای برمن
***
نعمتی خوش تر از این نیست که بعد از مردن
تو به خاکم بسپاری چو سپارم جان را
***
کیست مولا آن که آزادت کند
بـند رقیـّت ز پـا یت وا کند
***
جمال یار ندارد حجاب وپرده ولی
تو گَرد ره بنشان تا نظر توانی کرد

***
طالب دیدار
بگذار شبی محرم اسرار تو باشم
در خلوت دل راز نگهدار تو باشم
دردی است مرا از تو که بهبود نخواهم
درمان من آنست که بیمار تو باشم
عشّاق جهان در طلب دیدن یارند
من در دو جهان طالب دیدار تو باشم
ای یوسف بازار ملاحت منِ مسکین
آن مایه ندارم که خریدار تو باشم
گر خلوت وصل تو برازنده ی من نیست
بگذار که در سایه ی دیوار تو باشم

***
پایان شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
در آرزوی رویت،بنشسته به هر راهی
صد زاهد وصد عابد ، سرگشته ی سودایی
مشتاقی ومهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست ،نخواهد شد، پایان شکیبایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توأم مونس در گوشه ی تنهایی
فکر خود ورأی خود ،در امر تو کی گنجد
کفر است در این وادی خود بینی و خود رأیی
در دایره ی فرمان ،ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
یا رب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
دائم گلِ این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
گستاخی و پر گویی،تا چند کنی ای (فیض)
بگذر تو از این وادی ، تن ده به شکیبایی
شعرازملاّمحسن فیض کاشانی (قدّس سرّه )
***
سلام من به تویا صاحب الزّمان به فدایت
چه می می شود شنوم درکنارکعبه صدایت
سلام من به توای روح حج حقیقت ایمان
عزیزگم شده ی دل یگـانه مهدی دوران
***
رحمت الهی
گفتم شبی به مهدی بردی دلم زدستم
من منتظر به راهت شب تا سحر نشستم
گفتا چه کار بهتر از انتظار جانان
من راه وصل خود را بر روی تو نبستم
گفتم مرا نباشد بی تو قرار وآرام
من عقده ی دلم را امشب دگر گسستم
گفتا حجاب وصلم باشد هوای نفست
گر نفس را شکستی دستت رسد به دستم
گفتم ببخش جرمم ای رحمت الهی
شرمنده ی تو بودم شرمنده ی تو هستم
گفتا هزار نوبت از جرم تو گذشتم
پرونده ی تو دیدم چشمان خود ببستم
گفتم که (هاشمی) را جز تو کسی نباشد
چون تیر از کمانِ هر آشنا ببستم
گفتا مباش نومید از درگه امیدم
من کی دل محبّ شرمنده را شکستم
شعر از حاج سیّد حسین هاشمی نژاد(زید عزّه)
***
زاد راه
گفتم شبی به مهدی اذن نگاه خواهم
بهر وصال رویت سوی تو راه خواهم
گفتا که زاد راهم ترک گناه خواهم
من عاشقان خود را پاک از گناه خواهم
گفتم که نفس سرکش آلوده ام پسندد
از شرّ دشمن خود از تو پناه خواهم
گفتا لباس تقوی بر قامتت بپوشان
تا بخشش گناهت من از إله خواهم
گفتم سلام دل را هر صبح وشام بپذیر
من پاسخ سلامم با یک نگاه خواهم
گفتا سلام از تست امّا جواب از ما
لیکن سلام از تو با سوزو آه خواهم
گفتم که (هاشمی) را برهان زشّر عصیان
با اشک شستشوی قلب سیاه خواهم
گفتا که من نرانم از درگهم گدا را
عفو ترا ز ایزد در هر پگاه خواهم
شعر از سیّد حسین هاشمی نژاد(زید عزّه)
***
تو ای بودی که بودن را گرفتی
از آن هستی که خواهد بود وبودست
بیا وعالمی را بودنی کن
که نابودش عدوی دون نمودست
***
دل زار
چرا عمرم عبث بگذشت ویک بار
نچیدم غنچه ای از باغ دلدار
گلستان ها وبستان های زیبا
نباشد دل تسلّی بر دل زار
خزان کردی بهار زندگی را
چرا نورت نمی تابد به گلزار
بیا جانان که جانم بر لب آمد
قدم نِه بر سر بالین بیمار
بیا خورشید رویت را بتابان
بر این دل های تاریک از غم یار
بیا تا خاک پایت را گدایت
بسازد سرمه ی چشمان خون بار
بـیـا دل رازنـورت روشـنی ده
که گشت ازهجررویت چون شب تار
***
گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
***
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنّا
حلوا به کسی ده که محبّت نچشیده
***
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
***
فریاد تمنّای ظهورش چو به پا خواست
فریاد زدم بر سر دل شرم کن از خواست
خوابیم وحقیقت به خدا نیست به جز این
ما غایب و او منتظر آمدن ماست
***
دهری به دهر قائل وسُنّی به هر چهـار
صوفی شده به مرشد بی دین امیـدوار
بابی نموده شـوقی لا مذهب اختیـار
هر کسی به مقتدای خویش کرده افتخـار
مائیم در پنـاه تـو یا صـاحب الـزّمـان
***
با موسویان گوی که از هـاجر عذراست
با عیسـویان گـوی که از نسل یشـوعات
با هاشمیان گوی  که از دو حه ی طاهاست
با فارسیان گوی که از دوده ی کسری است
از شـاه زنـان دخت کیـان بانوی ایران
***
قرآن ناطق
ای امید آخرین فاطمه
ای نگار دلنشین فاطمه
ای که هستی جملگی از هست توست
آسمان ها وزمین در دست توست
گر بیایی صبح صادق می شود
جلوه گر قرآن ناطق می شود
تا به کی رخسار پنهان می کنی
روی خود را کی نمایان می کنی
کی بگیری انتقام فاطمه
پرکنی عالم ز نام فاطمه
***
نجات هستی
ای وجودت بر تن بی جان عالم جان بیا
ای ظهورت درد ها را خوش ترین درمان بیا
ای جواب ناله ی مظلومی قرآن بیا
ای همه جان ها به خاک مقدمت قربان بیا
ای امید بی کسان ای یار مظلومان بیا
ای نجات هستی ای گمگشته ی انسان بیا
زینب  کبری سر بازار می خواند تو را
فاطمه بین در ودیوار می خواند تو را
آفتابا طلعتت در پرده پنهان تا به کی؟
ماهتابا جلوه ای ،شبهای هجران تا به کی؟
باغبانا بی تو خون آب گلستان تا به کی؟
یوسفا از دیدنت محروم کنعان تا به کی؟
احمدا تنها میان جمع قرآن تا به کی؟
مهدیا بر نیزه سر های شهیدان تا به کی؟
از جگرها آه می جوشد که یا مهدی بیا
خون ثـارالله می جوشد که یا مهدی بیا
گاه دور کعبه با اشک روان می جویمت
گَه چو بلبل نغمه زن در بوستان می جویمت
گَه کنار خانه بر گِرد جهان می جویمت
در منی من در زمین وآسمان می جویمت
گه به بزم دوستان با دوستان می جویمت
گه درون خویشتن مانند جان می جویمت
هرچه می گردم در این گلشن نمی بینم تو را
تو  مرا  می بینی   امّـا  من  نمی بینم  تو  را
دیده ها اختر شمار صبح دیدار تواند
اختران آئینه دارِ ماه رخسار تواند
گل عذاران بی قرار سیرگلزار تو أند
شهریاران خاکسار پای زوّار توأند
سربداران پایدار دار ایثار توأند
دوستان چشم انتظار صبح پیکار توأند
یا بن مولانا  العلی یا بن النبی ّالمصطفی
از تو عالم میشود چون نظم (میثم )با صفا
شعر از غلامرضا سازگار(میثم)
***
طبیبان دین
سؤال علاج از طبیبان دین کن
توسّل به ارواح این طیبین کن
دو دست دعا برآوربه زاری
همی گوی با صد عجزو صد خواستاری
الهی به خورشید برج هدایت
الهـی الهـی به شـاه ولـایـت
الهی به زهرا الهی به سبطین
که می خواند شان مصطفی قرّۀ العین
الهی به سجّاد آن معدن حلم
الهـی به بـاقـر شـه کشـور عـلم
الهی به صادق امام اعاظم
الهـی به اعـزاز مـوسـای  کاظـم
الهی به شاه رضا قائد دین
بـه حقّ تقی خسـرو ملک تمکین
الهی به حقّ نقی شاه عسگر
بدان عسکری کز ملک داشت لشکر
الهی به مهدی که سالار دین است
شـه پیشـوایـان اهـل یقـین است
ببخشا و از چاه حـرمان بـرآرم
بـه بـازار محـشـر مکـن شرمسارم
اشعار از شیخ بهائی(قدّس سرّه)
***
آیه ی نور
بر هم زنید یاران این بزم بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی شا هدیّ و شمعی هرگز مباد جمعی
بی لاله شور نبود مرغان خوش نوارا
ای رویت آیه ی نور وی نور وادی طور
سـرّ حجاب مستور از رویت آشکارا
در دست قدرت او لوح قدر زبون است
با کـلک همّت او وقعی مده قضا را
ای هد هد صبا گو طاووس کبـریا را
بازآ که کرده تاریک زاغ وزغن فضا را
ای مصطفی شما یل وی مرتض فضا یل
وی أحسن الـدّلائل یا سین وطا و هارا
باز آ که  بی وجودت عالم سکون ندارد
هجر تو در تزلزل افکنده ما سوا را
ای هر دل از تو خرّم پشت و پناه عالم
بنگر دچارصد غم یک مشت بی نوارا
بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید
موسی صفت بیفکن از دست خود عصا را
داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی
کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا
ای رحمت الهی دریـاب (مفتقر) را
شا ها به یک نگاهی بنواز این گدا را
شعر ازآیت الله شیخ محمّد حسین غروی اصفهانی(قدّس سرّه)
***
باب الله
روز من چون شب تاریک وشب او روشن
قلب من سنگ سیا هیّ ودل او چون ماه
من نگاهم به در دولت واحسان وی است
چون گداهستم وباید بروم جانب شاه
از ازل نامه ی تقدیر چنین بنوشته است
که به این خانه بیارید شب وروز پناه
هر که آمد به سوی درگه او یافت نجات
هر که از راه دگر رفت یقین شد گمراه
من نگویم که شما کعبه زیارت نروید
لیک باید که بود صاحب خانه همراه
خانه وصاحب خانه اگر از من جوئید
هر دو با دیده ی دل یافت شود زین درگاه
فی بیوت أذِنَ الله که در قرآن است
نیست جز خانه ی ایشان که بود باب الله
نه همین ملجأ ما خاک نشینان باشند
که ملائک همه آرند به این خانه پناه
هرچه گویم زشما گویم واز لطف شما
به امیدی که شوم راهنما در این راه
گر سراپا همه تقصیر وگناه ونقصی
چه غم( استادی)،اگر یار شود عفو الله
شعر از آیت الله شیخ رضا استادی(زید عزّه )
***
آب حیات
ای قصّه ی بهشت ز کویت حکایتی
شرح نعیم خُلد ز وصلت روایتی
علم وسیع خضر زبحرت علامتی
آب حیات معرفتت را کنایتی
انفاس عیسی از نفست بود شمّه ای
تعمیر عمر نوح ، تو را بود آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
هر پاره از دل و از غصّه قصّه ای
هر سطری از خصال تو وز رحمت آیتی
تا چند ای امام بسوزیم در فراق
آخرزمان هجر شما را نهایتی
در آرزوی خاک درش سوختیم ما
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
ای (فیض) عمر رفت و ندیدی امام را
صد مایه داشتیّ و نکردی کفایتی
شعرازملّا محسن فیض کاشانی (قدسّ سرّه)
***
قامت رعنا
ای که در حسن کسی همسر وهمتای تو نیست
جلـوه ی ماه فلک چون رخ زیبـای تو نیست
سرو افراخته چون قامت رعنای تو نیست
کیست آن کاو به جهان واله و شیدای تو نیست
گرچه پنهان ز نـظر روی نـکوی تو بود
چشـم ارباب بصیرت همـه سوی تو بود
آتـش عشق تو در سینه نهفتن تا کی؟
همـه شب از غم هجر تو نخفتن تا کی؟
طعـنه ز اغیـار تو ای یار شنفتن تا کی؟
روی نـا دیده واوصاف توگفتن تاکی؟
چهره بگشای که رخسار تو دیدن دارد
سخن از لعل تو ای دوست شنیدن دارد
اگر ای مه زره مهر بیایی چه شود؟
نـظری جانب  عشّـاق نمایی چه شود؟
غنچه ی لب به تکلّم بگشایی چه شود؟
همچو بلبل به چمن نغمه سرآیی چه شود؟
بی گل روی تو گلزار ندارد رونق
ازصفای تو صفا یـافته گیتی الحق
روی زیبای تو ای دوست ندیدیم آخر
گلی از گلشن وصل تو نچیدیم آخر
نغمه ی روح فزایت نشنیدیم آخر
چون هلال از غمت ای ماه خمیدیم آخر
روز ما تیره تر از شب بود از دوری تو
زده آخـر بـه دل ما غم مستوری تو
شب تار همه را ماه دل افروز تویی
عارفان را به خدا معرفت آموز تویی
داور و دادرس  ودادگر امروز تویی
مصلح کل تویی وبر همه پیروز تویی
هرکه آزاده و دانشور و صاحب نظر است
بهر  اصـلاح  جـهان  منتظِر منتظَر  است
شعراز غلامرضا قدسی (مشهدی )
***
وصل گل
صبا ز لطف بگو ختم آل طاها را
که فرقت تو به زاری بسوخت  دل ها را
قرار خاطر ماهم تو می توانی شد
که سر به کوه وبیابان تو داده ای مارا
بیا بیا که حضور تو مرده زنده کند
ز آسمان به زمین آورد مسیحا را
نماند صبر وسکون بعد از این به هیچ دلی
به وصل گل برسان بلبلان شیدا را
خوش آن زمان که به نور تو راه حق سپریم
طریق ومنزل ومقصد یکی شود ما را
نهد به پای تو سر (فیض ) و جان کند تسلیم
گذشت قطره ز هستی چو دید دریا را
شعر ازملّا محسن فیض کاشانی(قدّس سرّه)
***
باب فرج
به کسی جز توأم ای دوست امیدی نبود
خوش تر از وعده ی وصل تو نویدی نبود
جز نگاه تو که هر غم زده را تسکین است
شب حرمان مرا نور امیدی نبود
تا به کی بسته بود باب فرج مهدی جان
غیر دست تو بر این قفل کلیدی نبود
با تو هر شام بود امّت مارا شب قدر
بی تو بر ملّت ماتم زده عیدی نبود
خود توئی شاهد حال شهدا کانها  را
غیر نام تو  به لب گفت و شنیدی نبود
خانه ای نیست که ماتم زده ی داغی نیست
کوچه ای نیست که با نام شهیدی نبود
***
برهان حق
کنم  بدأ    سخن  با     نام      معبود
به ذکر و مدح آن مولای موعود
همان بُرهان حق شمس جهان تاب
حبیب هر دو عالم دّر نایاب
همان روشن گر اسلام و قرآن
بود باب نجات هر مسلمان
همان حجّت برَد إرث ولایت
بوَد او آخرین نور امامت
همان شمسی  که در یوم الظّهورش
منورّ میشود عالم زنورش
همان ماهی که تابان است رویش
معطّر  می شود دنیا ز بویش
همان مهدی که در حین نمازش
کند عیسای مریم اقتدایش
همان مولا که دین را او معین است
طبیب زخم زهرای حزین است
همان گل باشد از گلزار حیدر
بود او شافع ما نزد داور
همان پور حسن چون رخ گشاید
جدا حق را ز باطل  می نماید
همان مصداق جاءالحق به قرآن
که چون آید رود باطل ز میدان
همان یوسف به کنعان خواهد آمد
همانا گل بهاران خواهد آمد
***
توتیای دیده
سیمای ماهت را زما مولا مپوشان
از هجر روی خود دل ما را مسوزان
بر زخم زهرای حزین مرهم گذاری
بر عمّه ی دل خسته ات تو غم گساری
مولا بیا عالم همه جسم و توجانی
نور دو چشم  مصطفی صاحب زمانی
ای توتیای  دیده ی ما خاک پایت
عالم همیشه تشنه ی مهرو وفایت
شمع وجودت را همه پروانه هستیم
از هجر روی  توهمه دیوانه هستیم
در انتظارت یوسفا عمری نشستیم
ازکودکی یابن الحسن دل بر تو بستیم
***
داروی درد
خورشید رخ مپوشان در امر زلف یارا
چون شب سیه مگردان روز سپید ما را
ای پرده دار عالم در پرده چند مانی
آخر ز پـرده بنـگر یـاران آشـنا را
فخرجهانیان شد ننگ صنم پرستی
جانا زپرده بنمای روی خدا نمارا
بازآ که بی وجودت عالم سکون ندارد
هجر تو در تزلزل افکنده ما سوا را
ما را به توست حاجت ای حجّت إلهی
آری بسوی سلطان حاجت بود گدا را
ما را فکنده غفلت در بستر هدایت
دارو کن ای مسیحا این درد بی دوا را
بی جلوه ات ندارد ارض وسما فروغی
ای آفتاب تابان هـم ارض وهم سما را
ای آشکار پنهان بـرقع ز رخ بـرافکن
تـا جـلوه ات ببیـنم  پنـهان وآشکارا
عمری گذشت وماندیم ازذکردوست غافل
ازکف بـه هـیچ دادیم سـرما یـه بقارا
حاجت بـه توست مـارا ای حجّت الهی
آری بـه سوی سلطان حاجت بود گدارا
بازآکـه ازقیامت بـرپا شـود قـیامت
تا نیـک وبـد ببیند درفعل خود جزارا
شعرازفؤادکرمانی
***
طواف
به کعبه رفتم وآنجا هوای کوی توکردم
جمال کعبه تما شا بـه یاد کوی توکردم
شعارکعبه چو دیدم سیاه، د سـت تمنّا
دراز، جـانب شَـعر سیـاه تـوکردم
چوحـلقه ی درکعبه به صد نیازگرفتم
دعای حلقه ی گیسوی مشکبوی توکردم
مرابـه هیچ مقامی نبـود غیرتـونامی
طواف وسعی که کردم به جستجوی توکردم
فتاده اهـل مِـنا درپـی مُـناومـقا صد
چوجامی ازهمه فارغ من آرزوی توکردم
***
ماه آسمان
ای آفتاب چهره بیا جلوه ای نما
تا نُه رواق نور بگیرد ز نام تو
ای ماه آسمان تو تجّلی نما که ما
هر در زدیم باز نشد راه عام تو
ای گل ترحّمی که همه بلبلان باغ
مردند و عاقبت نرسیدند کام تو
ای شمع آشیانه ی هستی ببین مرا
پروانه وار دور زنم گِرد بام تو
مُردَم ز انتظار و نیامد پیام تو
صبح امید کی دمد آخر زشام تو
من خویش را نه لایق آن شاه دیده ام
زیـرا فرشته باید و ردّ سلام تو
لکن گدای راه توأم از تو دم زنم
شاید که بشنوم ز محبّت کلام تو
ای پور فاطمه ندهی گر مرا جواب
من می برم شکایت تو پیش مام تو
گر ما مقصّریم تو دریای رحمتی
کی  می شویم پاک و منوّر ز جام تو
(أُستادیم )به مهرو ولای تو دل خوشم
ور نَه به جز گناه ندارد غلام تو
شعر از آیت الله حاج شیخ رضا استادی(زید عزّه)
***
کمترازذرّه
شا ها من اربه عرش  رسانم سریر فضل
مملوک آن جنابم ومحتاج این درم
گر بر کنم دل از تو وبردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم
نامم ز کار خانه ی عشّاق محو باد
کز جز محبّت تو بوَد ذکر دیگرم
ای عاشقان کوی تو از ذرّه بیشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذرّه کمترم
***
نخل آرزو
آن را که پیک عشق زبویت خبر کند                                   
باید که خاک پای تو کحل بصر کند
رفتن به کوی دوست به پا،کی،هنر بود                       
طی این طریق،عاشق صادق به سر کند
مشتاق روی دوست به جز با خیال وصل                               
هرگز نمی شود که شبی را سحر کند
خلوت گزیده ای که تماشای او نمود                                     
دیگر چگونه میل به سیر وسفر کند
ای چشم من مخواب که آن یار مهربان                                     
آخر شبی زکوچه ی  عاشق گذر کند
یعقوب وار مردم چشمم به جاده است                                          
تا بر جمـال یوسف زهـرا نظر کند
هجران کشیده ایّ وبه شب های انتظار                              
گفتی  دعای خسته دلان  کی اثر کند
بگشای چشم عقل وببین لطف کردگار                                    
این گونه نخـل آرزویت پر ثمـر کند
ای کیمیا گران بنهید ادّعای خویش                                          
کامـروز یار ما به نظر خاک زر کند
نازم بر آن شهید که هنگامه ی  ظهور                                       
سر بر کشد ز خاک و حیات دگر کند
(ساجد)هرآن که شهد وصالش چشیده است
از شـام تا سپیده دمـان دیده تر کند
شعر از آقای شیخ مهدی باقری سیانی(زید عزّه)
***
همسایه ی ما
با همه ی   لحن خوش آوایی ام
در بـدر کوچه ی تنهایی ام
ای دو سه تا کوچه زما دور تر
نغمه ی تو از همه پر شور تر
کاش که همسایه ی ما می شدی
مایـه ی آسایه ی ما می شدی
کاش که این فاصله را کم کنی
محنـت این قـافـله راکم کنی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبـه حلـاّل مسائـل شود
ای نفست یار ومدد کار ما                     
کی وکجـا وعـده ی دیدار ما
***
چو گذر کنی از این ره نظری به زیر پاکن
به رهت نشسته ام من نگهی به این گدا فکن
من بی نوای مسکین ز فراق تو مریضم
تو بیـا و درد مـا را زوصـال خـود دوا کـن
به خدا که آرزویم نبود به جز ظهورت
تو خـودت برای روز فـرجت شهـا دعـا کن
***
ماءمعین
دادیم به یک جلوه ی رویت دل و دین را           
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را
ما سیر نخواهیم شد از وصل تو آری       
لـب تشـنه قناعت نکند ماء معین را
می دید اگر چشم تو را لعل سلیمان       
می داد در اوّل نظر از دست نگین را
در دایره ی تاج وران راه ندارد        
آن سر که نسائیده به پای تو جبین را
***
ای حمد تو از صبح ازل هم نفس ما         
کـوتاه ز دامـان تو دست هوس ما
با قافله ی کعبه ی عشقیم که رفته است         
سـر تا سـر آفـاق  صدای جرس ما
درپای تو آلوده لب ازمی چه بیفتیم      
رانـنـد ملـائک به پَـرِ خود مگس ما
***
دامن شاه
دستم اگر به دامن آن شاه می رسید
پایم به عـرش از شرف و جاه می رسید
دیگر مرا نیاز به گفتن نبود اگر
آن کس که هست از دلم آگاه می رسید
ای کاش آن لطیف تر از بوی گل شبی
آهسـته با نسـیم سحـر گاه می رسید
راه امید بسته مگراین  که باز دوست
چون میهمان سر زده از راه می رسید
می شد ز روشنی شب تاریک من چو روز
گـر بر فراز کلبه ام آن ماه می رسید
بود  از شرارعشق دل مانمونه ای
آتش اگربه خرمنی ازکاه میرسید
آن رهنمای عشق (نگارنده )گرنبود
کی عقل مابه سیرالی الله میرسید
شعرازعبدالعلی خراسانی (نگارنده )
***
دفع اهرمن
گر نبودم کربلا یارت شـوم
رونـق گـرمیّ بـازارت شـوم
گر نبودم جنگ با دشمن کنم
از حریمـت دفـع اهـریمن کنم
تا بهـای خون تو سازم طلب
اشک می ریزم برایت روز وشب
در غـم تو ای خـداوند قیـام
خون دل بارم برایت روزو شب
شعر از ژو لیده ی نیشابوری
***
عبای عاشقی
پر می زند دل های ما در آستانت
در آسـتان با صـفـای مهـربانـت
ماه و سـتاره با ادب دور ضـریحت
خورشید آن سو تر زیارت نامه خوانت
فرش حریمت قسمتی از آسمان است
یک تکّـه از عـرش خداوند آسمانت
باید سراغت را بگیرم از مدینه
باید بگیـرم از کبوتـر ها نشـانت
عمری عبای عاشقی بر دوش گشتیم
در کویه ی سبز حرم تا جمکرانت
***
غروب پنجشنبه بی قرارم         
شبیه جمعـه ها چشـم انتظارم
فقط یک جمعه می آیی ولی من          
تمام جمعـه ها را دوسـت دارم
***
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند  
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
در دم نهفته به ز طبیبان مدّعی
باشد که از خزانه ی غیبش دوا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
تـرسم بـرادران غیـورش قبا کنند
***
روی آفتاب
کنعانیان اگر گل روی تو بو کنند                     
کمتر هوای گلشن قدس آرزو کنند
پا مال پشت پای تو شد روی آفتاب
آنـان که منکـرند بگو روبرو کنند
چاک درون سینه ی ما به نمی شود
صدبار اگربه رشته ی مریم رفو کنند
طاعات منکران محبّت قبول نیست
صدبار اگر به چشمه زمزم وضو کنند
***
همه جا بروم به بهانه ی تو            که مگر برسم درِ خانه ی تو
همه جا دنبال تو می گردم            که توئی  درمان همه دردم
یا اباصالح مددی مولا(2)
***
***
شمع شبستان
خسروا     دست   امید    من  و دامان  شما
سـر مـا و قـدم سـر و خـرامان شما
نه در این دایره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گوئیست به چوگان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
مـوری انـدر نظـر همّت سلمـان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اوّلین مرحـله ی  رفـرف جـولان شما
مهـر با شاهـد بزم تو بـرابـرنشود
مـه فـروزان بود از شمع شبسـتان شما
گر چه خود قاسم الارزاق بود میکائیل
نیست در رتبه مگرریزه خور خوان شما
هرچه در دفتر صنع است و کتاب ملکوت
قلم صنـع رقـم کـرده به عنـوان شما
شعر از آیت الله حاج شیخ محمّد اصفهانی(قدّس سرّه )
***
گل با صفاست امّا بی تو صفا ندارد
گر بر رُخت نخندد در باغ جا ندارد
پیش تو ماه باید رخ بر زمین بِساید
بی پرده گر بر آید شرم و حیا ندارد
***
گر چه ندیده دیده ام چهره ی دلربای او
دل به درون سینه ام می تپد از برای او
دیده چو می نهم به  تن در نظرم عیان شود
قامت دلربای او چهره ی دلربای او
***
آفتاب عرب
ای که باشد ز شرف عرش الهی حرمت
قاف تا قاف جهان سایه نشین علمت
ریزه خوارند همه خلق ز خوان کرمت
ای شه کشور جان،جان به لب آمد زغمت
چه شود بر سر ما رنجه نمایی قدمت
ای سلاطین جهان پیش توکم ترزخدم
بردرت ازپی خدمت همه قدکرده علم
چه سلیمان وچه داراوچه کاووس وچه جم   
هست  درسایه ی لطف تو عرب تا  به عجم
آفتاب عربت  خوانم  و ماه  عجمت
یوسف از نور تو شد صاحب رخسار صبیح
بود موسی زتو سر گرم مناجات فصیح
فارغ از گشته شدن شد به وجود تو ذبیح
زنده می کرد اگر مرده ز اعجاز مسیح
تو همانی که بود زنده مسیحا به دمت
تا به کی درعقب ابرنهان با شد مهر
تاکه روشن کنی آفاق گشاپرده زچهر
عالمی ریزه خورخوان عطای توزمهر
سفره ی جودتوگسترده شب وروزسپهر
ماه وخورشیددوقرصندبه خوان نِعَمَت
شعرازمیرزاجوادشوقی اصفهانی
***
قیامت قامتا قامت قیامت
قیامت کرده ای زین قدّ و قامت
مؤذّن گر ببیند قامتت را
به قد قامت بماند تا قیامت
***
اجازه ی ظهور
آن دوست که برخانه ی دل هابنشیند
حیف است که بردامن صحرابنشیند
بنموده مسخّردل ماراوچه خوش باد
بازآیدو بردیده ی بینا بنشیند
یارب توبفرمای اجازت به ظهورش
تاآیدوبرمردمک مابنشیند
یارب چه شودتاکه ببینندخلایق
برزین به جلوداری عیسی بنشیند
درکعبه گرآن جان جهان رخ بنماید
موسی به برَش با یدِ بیضا بنشیند
برخیزد اگرآن گل گلزارامامت
دیگر به خدا فتنه به دنیا بنشیند
***
آرزوی لقا
ای دل وجان عاشقان شیفته ی لقای تو
سرمه ی چشم خسروان خاک درسرای تو
مرهم جان خستگان لعل حیات بخش تو
دام دل شکستگان طرّه ی دلربای تو
آرزوی من ازجهان دیدن روی توست بس
روبنماکه سوختم زآرزوی لقای تو
کام دلم زلب بده وعده ی بیشترمده
زآن که وفانمی کندعمرمن ووفای تو
آینه ی دل مراروشنیی ده ازنظر
بوکه ببینم اندراوطلعت دل گشای تو
دست تهی به درگهت آمده ام امیدوار
لطف کن ار چه نیستم در خور مرحبای تو
***
سحاب رحمت
همه هست آرزویم که ببینم ازتورویی
چه زیان تراکه من هم برسم به آرزویی
به کسی جمال خودرا ننموده ایّ وبینم
همه جابه هرزبانی بود ازتوگفتگویی
همه موسم تفرّج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین کنار جویی
چه شودکه از ترحّم دمی ای سحاب رحمت
من خشک لب هم آخر ز تو ترکنم گلویی
چه شودکه راه یابد سوی آب تشنه کامی
چه شودکه کام جوید زلب توکام جویی
به ره تو بسکه نالم ز غم تـو بسکه مویم
شده ام زناله نایی شده ام زمویه مویی
نه به باغ ره د هندم که گلی به کام بویم
نه دماغ این که ازگل شنوم به کام بویی
نظری به سوی (رضوانی )دردمندمسکین
که به جزدرت ندارد نظری به هیچ سویی
شعراز فصیح الزّمان سیّد محمّد رضوانی شیرازی  
***
نگاه ملکوتی
کاش از لطف شبی یاد زما می کرد
یاد از عاشق افتاده ز پا می کردی
کاش بیمار فراغت که ز پا افتاده
بانگاه ملکوتی تو دوا می کردی
کاش می آمدی با یک نظر،ای نخل  امید
گره از کار منِ زار، تو وا می کردی
کاش یک شب تو برای فرجت مالک من
با دل سوخته ی خویش دعا می کردی
همچو باران به سر شیعه بلا می بارد
کاش می آمدی و دفع بلا می کردی
پرچم ظلم بر افراشته شد در همه جا
کاش تو پرچمی از عدل به  پا می کردی
کاش یک روز(رضایی)ز وفا
مهدی فاطمه از خود تو رضا می کردی
شعر از سیّد عبدالحسین رضایی
***
بنمای رخ که باغ گلستانم آرزو است
بگشای لب که قند فراوا نم آرزوست
ای آفتاب رخ بنما از نقاب ابر
کان چهره ی مشعشع تا با نم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
***
بلای عشق
اگر به دیده ی ظاهر تو را نمی بینم
ولی تو را ز دل و جان جدا نمی بینم
چنا نکه شیفته ی آن جمال زیبایم
به هر چه می نگرم جز تو را نمی بینم
بوَد جمال تو آئینه ی خدا مهدی
که در جمال تو غیر از خدا نمی بینم
ز بس که شیفته ی آن جمال زیبایم
به هر جه می نگرم جز تو را نمی بینم
نمی کنی ز مراعات حال ما غفلت
که این سَجیّه به غیر از شما نمی بینم
بلای عشق تو را من بلا  نمی دانم
گدای کوی تو را من گدا نمی بینم
زبسکه پرده ی عصیان گرفته چشمم را
تو در کنار منی من تو را نمی بینم
(مؤیّدم) من و با این همه خطا ای دوست
ز آستان تو غیر از عطا نمی بینم
شعر از سیّد رضا مؤیّد خراسانی
***
***
حلقه ی امید
عمری به انتظار نشستم نیامدی
چشم از همه بـه غیر تو بستم نیامدی
ای مایه ی امید بشر رشته ی امید
از هر کسی به جز تو گسستم نیامدی
ای خضر راه گم شدگان در مسیر عشق
چشم انتظار هر چه نشستم نیامدی
گفتی دل شکسته بودجای من،که من
این دل به خاطر تو شکستم نیامدی
با حلقه های موی  تو گفته ام شبی به راز
ای حلقه ی امید به دستم نیامدی
عمری به انتظار تو آخر شدم هنوز
در آرزوی روی تو هستم نیامدی
***
تماشای گل
عمرم تمام گشـت زهجران روی تو
ترسم   شها به گور برم آرزوی  تو
با آن که روی ماه توازدیده شد نهان
عشّاق را همیشه بود دیده سوی تو
خورشیدچهره ات چونهان شدزچشم خلق
شدروزشان سیاه ازاین غم چوموی تو
دامن پرازستاره کنم شب زاشک چشم
چون بنگرم به ماه وکنم یادروی تو
گردش به باغ بهرتماشای گل بود
گل های باغ رانبودرنگ وبوی تو
همچون مسیح جان به تن مردگان دمد
گربگذردنسیم سحرگه زکوی تو
تاکی زهجرروی توسوزیم همچوشمع
شب ها به یاد روی تووگفتگوی تو
رحمی به حال( شا هد) ازپافتاده کن
تا کی به هردیارکند جسـتجوی تو
شعرازشهیدحسین( شاهد )آستانه پرست
***
سایه نشین
ای مدنی  برقع ومکّی نقاب                      سایه نشین چند بودآفتاب
منتظران رابه لب آمد نفس                        ای زتوفریاد، به فریادرس
ملک برآرای جهان تازه کن                    هردوجهان راپرازآوازه کن
سکّه تو زن تا اُمرا کم  زنند                  خطبه توخوان تاخطبادم زنند
ما همه جسمیم بیا جان توباش                ما همه موریم سلیمان توباش
لب بگشا تا همـه شکّرخورند                  زآب دهانت رطب رخورند
راهـروان عـربی را تو راه              تاج وران عجمی را توشاه
ای نفست نطق زبان بستگان                   مرهم سودای جگرخستگان
ز آفت این گنبد آفـت پذیر               دست برآروهمه رادست گیر
گرنظرازراه عـنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
شعرازنظامی گنجوی
***
نقد غمت مایه ی هرشادی است              بندگیت به زهرآزادی است
نیست کسی جزتو مد دکارما                  مـونس ما ، یاورما ، یارما
ای درتو مقصد و مقصود ما                        وی رخ توشا هد ومشهود ما
خیزو شـب منتظران روزکن
طبع جهان راطرب افروزکن
***      
احمدثانی
ای خوش آن روزی که گوینداین خبر
مهدی صاحب زمان آید همی
این جهان را بازجان آید همی
یعنی آن جان جهان آید همی
این خبربدهید با دل مردگان
عیسی بخشنده جان آید همی
ای خریداران شمارامژده باد
یوسفی با کاروان آیـد هـمی
برسراین خلق ازلطف خدا
ظلّ یزدان، سایبان آید همی 
گوی، هان یادشمن دجّال چشم
مهدی آخر زمان آید همی
احمد ثانی پی تعلیم خلق
بالب معجزنشان آید همی
هرکه دیدش گفت اینک مرتضی
ذوالفقارش برمیان آید همی
آورد تا آیت فتح و ظفر
جبرئیل ازآسمان آید همی
آب های رفته بازآید به جوی
سبزوخرّم بوستان آید همی
شعرازشیخ محمّدحسن آیتی بیرجندی
مفتاح فرج
خرّم آن روزکه ازکعبه ندابرخیزد
که به فرمان خداصاحب فرمان آمد
یادگارحسن عسکری پاک سرشت
که جهان راکندازعدل گلستان آمد
ای شه منتَظَراز منتظِران چهره  مپوش
زانکه جان هابه لب ازمحنت دوران آمد
همه گویندکه مفتاح فرج صبربود
صبرنتوان که دگرعمربه پایان آمد
خسرواجزتودراین ملک سلیمانی نیست
کی رسدمژده به موران که سلیمان آمد
زجدائیّ تو ای کوکب  صبح  امّید
ای بسا اشک که ازدیده به دامان آمد
شعرازدکترقاسم رسا
***
جان مصطفی
ای جمال زیبایت، ظلّ حسن یزدانی
گشته آشکارازوی، سرّغیب پنهانی
ای به کشورایمان، شهریاربی همتا
وی به عرصه ی امکان ،گنج علم سبحانی
چهره ی دل آرا را ،برجهانیان بنما
چندرخ نهان سازی، ای که برجهان جانی
آیت خدایی تو ،جان مصطفایی تو
قلب مرتضایی تو ،هفت سرّقرآنی
زانتظارعالم را ،ازکرم  برون   آور
سازملک گیتی را، رشک باغ رضوانی
چنددیده ی مارا،دررهت کنی جیحون ؟
روشن ازرخت گردان، این جهان ظلمانی
برکمال صنع خویش، حق تبارک الله گفت
چون تورابه حسن آراست، ربّ نوع انسانی
حال مامسلمانان، درهم است وبی سامان
درد ما شودآسان، ازلبت  به آسانی
چشم عا شقان تاکی، ریزدازفراقت خون
دردمند هجرانیم، ای طبیب ، درمانی
خاطر(الهی ) را، ازرخت چو ماه  افروز
کزغمت شب هجران، درهم است وظلمانی
شعرازعلّامه میرزامهدی الهی قمشه ای (اعلی الله مقامه الشّریف )
***
شاهدحال
جان نا قا بل من قابل قربان تو نیست
ورنه دل بسته گیم هیچ به جان جان تونیست
شاهدحال بودوضع پریشان که مرا
بستگی جزبه سرزلف پریشان تونیست
چون شوم محرم کویت بکنم جامه زتن
چون که این دلق کهن لایق ایوان تونیست
درهمه شهرتنی نیست زصاحب نظران
که دل اوهدف ناوک مژگان تونیست
آب حیوان که بودمایه ی عمرابدی
چشمه ی آن به جزازچاه زنخدان تونیست
روزمحشرکه زهولش سخنان می گویند
سخت روزی است ولی چون شب هجران تونیست
قربت ای کعبه ی مقصود اگردست دهد
باکـی ازبُعد ره وخارمغیلان تونیست
***
ناخدا
دل ازکویت نخواهدرفت جایی
چنان که ازدرسلطان گدایی
خدا داند که دیگرکشتیِ ما
به جزلطـفت ندارد ناخدایی
ازاین پس قبله ی من تاب ابروست
اگرخوانم نمازی یادعایی
چه  خواهم کرد با سیرگلستان
که بی رویت نداردگل صفایی
به جزدراشک خون آلود عشّاق
ندیدم هـیچ رنـگ بی ریایی
دوای دردماعشق است وجزعشق
نباشدهیچ دردی بی دوایی
اشـارت کرد ا بـرویش به الفت
که خوش ترنیست ازاین گوشه جایی
شعرازمحمّدباقرالفت
***
کعبه ی دل
بـارها روی تو را دیدم ولی نشناختم
لاله ازباغ رُخت چیدم ولی نشناختم
همچوگل کزدیدن  خورشید می خندد به صبح
برگل روی توخندیدم ولی نشناختم
کعبه راکردم بهانه تا بگردم دورتو
آمدم دورتو گردیدم ولی نشناخنم
درکنارمسجدکوفه تو را گفتم سلام
پاسخ ازلبهات بشنیدم ولی نشناختم
درحریم ساقی کوثرنگاهم برتوبود
کوثراز لبهات نو شیدم ولی نشناختم
درکنارمرقد شش گوشه ی جدّت حسین
خم شدم دست تو بوسیدم ولی نشناختم
ای دل غافل که همچون سایه نزدآفتاب
پای دیوارتوخوابیدم ولی نشناختم
درمسیرجمکران عطردل انگیزبهشت
ازنفس های تو بوئیدم ولی نشناختم
سجده برپای توآوردم نگفتی کیستی
چهره ازخاک تو بو سیدم ولی نشناختم
درمِنی پیش تو بنشستم ندانستم تویی
با  تو ازهجرتو نا لیدم ولی نشناختم
***
ناله ازجگر
به سوی ما بنمادلبرا نـظرگاهی
به غمزه ای دل دیوانه راببرگاهی
عنایتی نظری گوشه ی چشمی ای آقا
به این گدای نشسته پشت درگاهی
نگویمت که همیشه حزین هجرانم
ولی صدازدمت بادوچشم ترگاهی
نگویمت که مقیمم همیشه درکویت
نهاده ام به درخانه ی تو سرگاهی
فدای سوزقـنوت نمازنـافله ات
چه می شودکه ببینم تراسحرگاهی
زکوچه ای که دلم راگرفتی ورفتی
نگویمت که هماره ولی گذرگاهی
بدم ا گرچه  ولی بهرمادرت زهرا
کشیده ام به خدا ناله ازجگرگاهی
***
اسرارمگو
آیدآن روزکـه خاک سرکـویش با شم
ترک جان کرده وآشفته ی مویش با شم
سا غـر روح  فزا ازکف لطـفش گیرم
غافل ازهردو جهان بسته ی مویش با شم
سرنهـم برقدمش بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبح قـیامت زسبـویش با شم
همچوپروانه بسوزم برِشمعش همه عمر
محو چون می زده در روی نکویش با شم
رسدآن روزکه درمحفل رندان ، سرمست
رازدار هـمه اسـرارمگـویـش با شم
یو سـفم گرنـزند بـرسربالـینم سـر
همچویعقوب دل آشفته ی بویش با شم
شعرازامام خمینی (أعلی الله مقامه الشّریف )
***
سرپناه
توکه دل می بری  بایک نگا هی
به ما هم کن نگا هی گاه گا هی
ا گرهم خـود نمی آیی عزیزا
به سوی خود مرا بنمای راهی
توکه بیگانه را هم می پذیری
بده یک گوشه هم مارا پنا هی
به هرجـا بشنوم نـام نکویت
به شوقت می کشم ازسینه آهی
سرعصیان نـدارم گرچه مولا
زمن سـرمی زند گاهی گناهی
نگردانم ازاین در رو به سویی
تو راخواهم بخواهی یا نخواهی
سگ آلوده ای هستم که جز تو
ندارم سـرپناهی تکیه گا هی
شعرازسیّد محمّد تقی مدّاح
***
اهدنا لصّراط
ای رهنمای گم شدگان اهدنالصّراط
وی نورچشم راه روان اهدناالصّراط
دردوزخ هوا وهوس مانـده ایم زار
گم کرده ایم راه جنان اهدنالصّراط
ره دور و وقت دیروشب تاروصدخطر
مرکب ضعیف وجاده نهان اهدنالصّراط
هردم زگوشه ای ره گم گشته ای زنند
آه ازصفیررا هـرزنـان اهدنالصّراط
***
چشم سیاه
نظرآن ماه چو بر قلب سیاه اندازد
ای بسا کشته که از تیر نگاه اندازد
خلق فریاد برآرند که خورشیدگرفت
سنبلش سایه ا گربـرسرماه اندازد
سرِابرو چوکمان تا بُن گوش آورده
تیرها بردل ازآن چشم سیاه اندازد
اگرآن چاه زنخدان بنماید روزی
ای بسایوسف دل را که به چاه اندازد
برقع ازچهره ی چون ماه ا گر برگیرد
بی دلان را همه درنـاله وآه اندازد
***
مادل به این دو رو زه ی دنیا نبسته ایم
مـا در هـوای زندگی بی نهـا یتیم
ما معتصم به حبل خـد اوند لایزا ل
ما ملتجی بـه درگه فیض وعنا یتیم
مـادرکنارمـردم ازبند رسته ایم
ماحامـیان قاطبه ی بی بضاعتیم
ما انتظار مهد ی موعود می کشیم
مشـتا ق اعـتلای سـریرعدالتیم
***
عدل رهگشا
کی می شودخدایا این شام غم سرآید
مژد ه رسد که برخیز کز راه دلبرآید
جا نم به تن نگنجد ازاین خبرکه دادند
تا دیده را گـشایم بینم زدردرآید
شمس سما فروغی پیش رخش ندارد
گـرآفـتاب روی او ازفـضا بـرآید
برون ببیـنم لـب بـرسخـن گشـاید
کزآن لـب و د ها نش قند مکـرّرآید
از بـهر دوسـتا نش دست کر م گشاید

از بـهردفـع اعـدا با تیـغ حیدرآید
امن و امان بـگیرد روی جهان زعزمش
با عـدل رهگشایش روز سـتم سـرآید
خوش باش ای (علی )که حق می رساندآن رو ز
تـا خـلق را دو بـاره روحی بـه پیـکرآید
شعرازآیه الله حاج شیخ علی صافی گلپایگانی (قدّس سرّه )
***